Part 33

122 30 0
                                    

تا به حال هیچوقت در تمام عمرش صبحش رو با این چنین سردردی شروع نکرده بود. شقیقه هاش به طرز وحشتناکی تیز می‌کشید و حتی میتونست درد رو توی چشم‌هاش هم احساس کنه!

به یاد نمی‌آورد که چطور به خانه برگشته یا حتی شب قبل چه اتفاقی افتاده. فقط به یاد داشت که بعد از دیدن جونگین و کیونگسو درحالی که داشتند همدیگه رو میبوسیدند از هتل خارج شده و به کلاب رفته.

+ سرت درد میکنه؟ قهوه نخوردی؟

هنوز واسه بیدار شدن سهون زود بود. حتی هوا هم کاملا روشن نشده بود و تازه نزدیک به طلوع خورشید بود.

-- داشتم دنبال قرص میگشتم... صدام بیدارت کرد؟

لحظه ای به این فکر کرد که لوهان اصلا به وضعیت سهون توجه هم میکنه؟ اصلا حواسش به این هست که اطراف‌ داره چه اتفاقی میفته؟ یعنی واقعا متوجه چشم‌های سرخ رنگ سهون نشده بود؟

+ اصلا نخوابیدم که بخوام بیدار بشم.

بالاخره مسکّن مورد نظرش رو پیدا کرد و یکی از قرص ها رو داخل دهانش گذاشت. لیوان آب رو سر کشید و دوباره سمت سهون برگشت.

-- درست و حسابی یادم نیست اما... مثل اینکه قرار بود بیای دنبالم که حرف بزنیم. چی میخواستی بگی؟

چی داشت که بگه؟ میتونست خیلی راحت بگه که دیگه توانایی تحمل کردن نداشته و اینقدر تمام حواسش پرت به لوهان بوده که تصمیم گرفته اعتراف کنه و ازش فرصت بخواد؟

شاید اگه دیشب اینطور پیش نرفته بود بهتر بود. شاید اوه لوهان یک سری از حرف ها رو نزده بود الان میتونست یه فرصت دیگه به هردوشون بده و اعتراف کنه. اما هیچی مثل قبل نبود.

+ بیخیالش اونقدرا هم مهم نبود.

لوهان طوری که انگار چیز دیگری به یاد آورده باشه اخم کرد و گفت:
-- ولی تو ازم عصبانی بودی درسته؟

تازه به یاد آورد که روز قبل بخاطر حواس پرتی پرونده ی دوتا از بیمارانش با هم قاطی شده بوده و برای همین داروهای مصرفیشون اشتباه شده بود.

+ عصبانیتم بخاطر تو نبود. یه مشکلی واسم پیش اومده بود و فکر کنم فقط اون لحظه عصبانیتمو سر تو خالی کردم.... معذرت میخوام!

به محض اینکه سهون پشت میز نشسته توجهش به دست بانداژ شده‌اش جلب شد. قرمزی خون روی بانداژ رد انداخته بود. مطمئن نبود که آخرین بار کی به دست‌های سهون توجه کرده برای همین حتی نمیدونست که اون زخم تازست یا قدیمی!

-- دستت چی شده؟

سریع دست زخمیش رو از روی میز برداشت و روی پاش گذاشت:
+ دیروز توی مطب با یکی از بیمارا درگیر شدیم.

لوهان فقط سری تکون داد و چیز دیگری نگفت اما صبحانه دیگه از گلوی سهون پایین نمی‌رفت.

arbitrary life love Where stories live. Discover now