چند ساعتی از رفتن بکهیون گذشته بود و همه در شوک فرو رفته بودند. هوا کاملا تاریک شده بود و ماه کاملا در آسمان میدرخشید. سرمای زمستان آزار دهنده بود اما فضای خانه از هوای سرد ماه نوامبر بیشتر بود.
سهون از وقتی که به خانه برگشته بودند وارد اتاقش شده بود و صدایی از اتاقش نمیآمد. لوهان این سکوت رو به معنی به خواب رفتن سهون در نظر گرفته بود اما اینطور نبود.
سهون فقط طاق باز روی تخت دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود. قلبش گوشه ای از سینه اش زندانی شده بود و اجازه ی نظر دادن نداشت.
همه ی افکارش به لوهان محدود میشد. آدم منطقی بود و به یاد نمیآورد که در هیچکدام از مراحل زندگی احساسی برخورد کرده باشه.
منطق حکم میکرد که حرفی نزنه و اجازه بده لوهان زندگیش رو بکنه. حرف زدنش راجع به علاقه اش فقط همه چیز رو بدتر میکرد. فکر لوهان درگیر میشد و شاید نمیتونست به این راحتی ازش فاصله بگیره.
از خودش، قلبش، منطقش و احساسش نسبت به لوهان متنفر بود اما لوهان رو عاشقانه میپرستید!
متنفر بود که توانایی دهن باز کردن و فریاد زدن نداره. از اینکه نمیتونست جلوی رفتن لوهان رو بگیره هم متنفر بود. چون این نشون میداد که کوچک ترین اهمیتی برای لوهان نداره که اگه داشت قطعا اینطور نمیرفت.
لوهان در تاریکی مطلق سالن، روی کاناپه دراز کشیده بود و چشمهاش رو بسته بود تا کمی حالش رو بهتر کنه.
هنوز توی شوک از دست دادن بکهیون بود و باورش نمیشد که به این راحتی رفته. از طرفی هم نگران وونهو بود.
وونهو به شدت به بکهیون وابسته بود و نمیتونست حتی یک روز بدون اون زندگی کنه اما حالا قرار بود مدت ها بدون پدرش تحمل کنه! مطمئن بود که اون بچه نمیتونه حتی ثانیه ای چشم بر هم بذاره.
عذاب وجدان دروغ گفتن به سهون هم رهاش نمیکرد. تصمیم گرفته بود بدون خداحافظی بره و برای همین تاریخ پروازش رو فردا گفته بود.
صدای رینگتون موبایل سهون که از اتاقش به گوشش رسید و بعد شنیدن صدای سهون توجهش رو جلب کرد.
-- باشه هیونگ... تا ده دقیقه دیگه اونجام.
چند دقیقه طول کشید تا صدای باز و بسته شدن در اتاقش بیاد و بعد خودش وارد سالن بشه.
درحالی که کفش هاش رو میپوشید پرسید:
-- چرا تو تاریکی نشستی؟لوهان از جا بلند شد و سمت سهون رفت:
+ خوابم میومد ولی حال اینکه برم تو اتاق رو نداشتم. کجا میری؟-- پیش هیونگم. احتمالا شب برنمیگردم پس بخواب.
فقط سری تکون داد و بعد از بیرون رفتن سهون از خونه سمت اتاقش رفت تا وسایلش رو جمع کنه و آماده ی رفتن بشه.
YOU ARE READING
arbitrary life love
Romance«ChanBaek Ver.» زندگی برای همه برنامه ریزی شده بود. هر کسی به نوعی درگیر مشکلات بود تا جایی که همه چیز با بیشتر شدن مشکلات به هم ریخت. سکوت، سکوت و سکوت... بزرگترین اشتباه ممکن سکوت کردن بود! اما همه باید تاوان اشتباهات رو بپردازند... چه تلخ، چه شیر...