Part 3

195 42 1
                                    

-- با این عجله کجا رفت؟
جونگین پرسید و منتظر جواب شد اما وقتی چانیول چیزی نگفت خودش دنبال بکهیون رفت.
تعجبش دو برابر شد وقتی فهمید بکهیون ماشین نیاورده بوده و الان سعی داره تاکسی بگیره! سریع سوار ماشین شد و جلوی پاش ترمز کرد:
-- بیاید بالا میرسونمتون.

بکهیون اینقدر ترسیده بود که بدون حرف سوار ماشین شد.

-- کجا برم؟

لوکیشن رو نشون جونگین داد:
+ بیمارستان!

جونگین با بیشترین سرعتی که میتونست سمت بیمارستان رفت. بکهیون به محض متوقف شدن ماشین، پیاده شد. به میز پذیرش که رسید نفس عمیقی کشید:
+ بیون وونهو... مسموم شده بوده.

-- بخش کودکان، اتاق 213.

بکهیون به سرعت سمت پله ها دوید و جونگین هم هاج و واج فقط دنبالش میرفت. به طبقه ی سوم که رسیدند جونگین به نفس نفس افتاد و نتونست ادامه بده اما بکهیون با دیدن داهیون بدون اینکه نفس تازه کنه سمتش دوید:
+ داهیون!

-- معذرت میخوام. من نمیدونستم حساسیت داره. خودش بی اجازه رفته...
و گریه اجازه ی بیشتر حرف زدن بهش نداد.

دل بکهیون به رحم اومد و بغلش کرد:
+ اشکالی نداره. الان بهتره؟

داهیون اشکهاش رو پاک کرد:
-- تو اتاقه. به هوش اومده فقط... یکم بی حاله.

بکهیون وارد اتاق شد:
+ وونهو؟ حالت خوبه؟

-- آپا، میشه بریم؟

بکهیون با لبخند جلو رفت و پسر بچه رو بغل کرد:
+ تو که میدونستی نباید پسته بخوری، چرا خوردی؟

-- دلم شکلات میخواست.

دستهای پسرک رو دور گردنش حلقه کرد:
+ هرچی دلت خواست بگو واست میخرم خب؟ دیگه بدون اجازه چیزی نخور.

از اتاق بیرون اومد و کوله پشتی بچه رو دست داهیون داد:
+ بیا برسونمتون خونه. من باید برم سرکار. شب خودم واسش شکلات میخرم.

جونگین که تا این موقع در ابتدای راهرو ایستاده بود و با تعجب به بکهیون نگاه می‌کرد به خودش اومد و جلو رفت:
-- میرید خونه؟

بکهیون تازه به یاد آورد که جونگین همراهش بوده:
+ وای شرمنده! به خاطر من وقتت گرفته شد.

-- میرسونمتون خونه. اگه بخوای خودت هم میتونی بری خونه.

وونهو رو محکم تر بغل کرد:
+ نه نیاز نیست. من باهاتون بر میگردم شرکت.

جونگین سری تکون داد و به سرعت از پله ها پایین رفت.
بعد از رسوندن داهیون و وونهو به خونه، هردو به شرکت برگشتند و بکهیون بعد از تشکر مفصل از جونگین به اتاقش رفت.

جونگین هنوز توی شوک صحنه ای بود که دیده بود. قبل از اتاق خودش سمت اتاق چانیول رفت.

+ گفتن کسی نره داخل.

کای با اخم به یونا خیره شد:
-- موضوع مهمیه!

یونا چشم‌هاش رو با حرص چرخوند:
+ بذارید خبر بدم.

-- نیاز نیست.
در رو باز کرد و داخل رفت. چانیول سرش به کشیدن طرح اولیه ی جدید ترین پروژه ی شرکت بود.
-- واااو! پارک چانیول داره کار میکنه.

+ کجا بودی جونگین؟ نمیبینی کلی کار سرمون ریخته؟

جونگین روی کاناپه ولو شد:
-- خبر نداری چی شده رفیق!

بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت:
+ سریع بگو حوصله ندارم.

-- میدونستی بیون زن و بچه داره؟

دست چانیول خط خورد و قسمتی از طراحی خراب شد:
+ ها؟ یه بار دیگه تکرار کن.

-- گفتم بکهیون زن و بچه داره.

چهره ی چانیول واقعا دیدنی بود! انگار آب جوشی روی بدنش ریخته شده بود!

+ تو پرونده چیزی ننوشته بود.

جونگین چشم‌هاش رو ریز کرد:
-- اون مدیره. چرا باید بنویسه؟

چانیول کاغذ های روی میز رو جمع کرد و از پشت میز بلند شد:
+ اون فقط 21 سالشه!

-- چه ربطی داره؟ چون 21 سالشه نمیتونه زن و بچه داشته باشه؟

به خودش تشر زد « به تو چه چانیول؟! » :
+ پاشو برو بیرون جونگین. حوصلتو ندارم! به ما چه آخه؟

جونگین با خنده از اتاق بیرون رفت:
-- حسودی نکن چان. تا سال دیگه دست به کار شو که عقب نمونی!

چانیول بدون اینکه جواب جونگین رو بده، پشت میز کارش قرار گرفت:
+ خیلی رو مخ منی بیون! خیلییی!





















arbitrary life love Where stories live. Discover now