-- با این عجله کجا رفت؟
جونگین پرسید و منتظر جواب شد اما وقتی چانیول چیزی نگفت خودش دنبال بکهیون رفت.
تعجبش دو برابر شد وقتی فهمید بکهیون ماشین نیاورده بوده و الان سعی داره تاکسی بگیره! سریع سوار ماشین شد و جلوی پاش ترمز کرد:
-- بیاید بالا میرسونمتون.بکهیون اینقدر ترسیده بود که بدون حرف سوار ماشین شد.
-- کجا برم؟
لوکیشن رو نشون جونگین داد:
+ بیمارستان!جونگین با بیشترین سرعتی که میتونست سمت بیمارستان رفت. بکهیون به محض متوقف شدن ماشین، پیاده شد. به میز پذیرش که رسید نفس عمیقی کشید:
+ بیون وونهو... مسموم شده بوده.-- بخش کودکان، اتاق 213.
بکهیون به سرعت سمت پله ها دوید و جونگین هم هاج و واج فقط دنبالش میرفت. به طبقه ی سوم که رسیدند جونگین به نفس نفس افتاد و نتونست ادامه بده اما بکهیون با دیدن داهیون بدون اینکه نفس تازه کنه سمتش دوید:
+ داهیون!-- معذرت میخوام. من نمیدونستم حساسیت داره. خودش بی اجازه رفته...
و گریه اجازه ی بیشتر حرف زدن بهش نداد.دل بکهیون به رحم اومد و بغلش کرد:
+ اشکالی نداره. الان بهتره؟داهیون اشکهاش رو پاک کرد:
-- تو اتاقه. به هوش اومده فقط... یکم بی حاله.بکهیون وارد اتاق شد:
+ وونهو؟ حالت خوبه؟-- آپا، میشه بریم؟
بکهیون با لبخند جلو رفت و پسر بچه رو بغل کرد:
+ تو که میدونستی نباید پسته بخوری، چرا خوردی؟-- دلم شکلات میخواست.
دستهای پسرک رو دور گردنش حلقه کرد:
+ هرچی دلت خواست بگو واست میخرم خب؟ دیگه بدون اجازه چیزی نخور.از اتاق بیرون اومد و کوله پشتی بچه رو دست داهیون داد:
+ بیا برسونمتون خونه. من باید برم سرکار. شب خودم واسش شکلات میخرم.جونگین که تا این موقع در ابتدای راهرو ایستاده بود و با تعجب به بکهیون نگاه میکرد به خودش اومد و جلو رفت:
-- میرید خونه؟بکهیون تازه به یاد آورد که جونگین همراهش بوده:
+ وای شرمنده! به خاطر من وقتت گرفته شد.-- میرسونمتون خونه. اگه بخوای خودت هم میتونی بری خونه.
وونهو رو محکم تر بغل کرد:
+ نه نیاز نیست. من باهاتون بر میگردم شرکت.جونگین سری تکون داد و به سرعت از پله ها پایین رفت.
بعد از رسوندن داهیون و وونهو به خونه، هردو به شرکت برگشتند و بکهیون بعد از تشکر مفصل از جونگین به اتاقش رفت.جونگین هنوز توی شوک صحنه ای بود که دیده بود. قبل از اتاق خودش سمت اتاق چانیول رفت.
+ گفتن کسی نره داخل.
کای با اخم به یونا خیره شد:
-- موضوع مهمیه!یونا چشمهاش رو با حرص چرخوند:
+ بذارید خبر بدم.-- نیاز نیست.
در رو باز کرد و داخل رفت. چانیول سرش به کشیدن طرح اولیه ی جدید ترین پروژه ی شرکت بود.
-- واااو! پارک چانیول داره کار میکنه.+ کجا بودی جونگین؟ نمیبینی کلی کار سرمون ریخته؟
جونگین روی کاناپه ولو شد:
-- خبر نداری چی شده رفیق!بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت:
+ سریع بگو حوصله ندارم.-- میدونستی بیون زن و بچه داره؟
دست چانیول خط خورد و قسمتی از طراحی خراب شد:
+ ها؟ یه بار دیگه تکرار کن.-- گفتم بکهیون زن و بچه داره.
چهره ی چانیول واقعا دیدنی بود! انگار آب جوشی روی بدنش ریخته شده بود!
+ تو پرونده چیزی ننوشته بود.
جونگین چشمهاش رو ریز کرد:
-- اون مدیره. چرا باید بنویسه؟چانیول کاغذ های روی میز رو جمع کرد و از پشت میز بلند شد:
+ اون فقط 21 سالشه!-- چه ربطی داره؟ چون 21 سالشه نمیتونه زن و بچه داشته باشه؟
به خودش تشر زد « به تو چه چانیول؟! » :
+ پاشو برو بیرون جونگین. حوصلتو ندارم! به ما چه آخه؟جونگین با خنده از اتاق بیرون رفت:
-- حسودی نکن چان. تا سال دیگه دست به کار شو که عقب نمونی!چانیول بدون اینکه جواب جونگین رو بده، پشت میز کارش قرار گرفت:
+ خیلی رو مخ منی بیون! خیلییی!
YOU ARE READING
arbitrary life love
Romance«ChanBaek Ver.» زندگی برای همه برنامه ریزی شده بود. هر کسی به نوعی درگیر مشکلات بود تا جایی که همه چیز با بیشتر شدن مشکلات به هم ریخت. سکوت، سکوت و سکوت... بزرگترین اشتباه ممکن سکوت کردن بود! اما همه باید تاوان اشتباهات رو بپردازند... چه تلخ، چه شیر...