( پ.ن : کاور... حقجعمبماینلمدح )
author~
+ بیاین ناهارررررر...
با چیزی که دید ساکت شد
+ ...
+ ... ( اینی که هیچی نمیگه واقعا ترسناکه )
و بعد از چند ثانیه صدای دادش بلند شد
+ هیونگگگگگگگگ نوشتبش کووووووووووو
÷ وحشیییی گوشم ترکید ، ایششش تو اصلا وایسادی من حرف بزنم؟؟؟ نوشابش تو یه پلاستیک دیگش خرگوش جهش یافته به پلنگ
+ اولا اگر من خرگوش جهش یافته به پلنگم توام گربه ی جهش یافته به کوالایی دوما چرا زودتر نمی نالی؟ سوما دیگه جلوی من زبونتو بگیر وگرنه نمیزارم جیمین هیونگمو ببینی
÷ ( صداشو نازک میکنه* ) باشه چشم اوپا
+ اوکی خودت خواستی
رفت و دست جیمین رو گرفت و کشید تو اتاق مهمان و درو روش قفل کرد و کلید رو از پنجره پرت کرد پایین
÷ چه غلطی کردیییی
صدای جیمین که به خاطر در خفه شده بود اومد
= جونگ کوک این درو باز کن تا به فاکت نداده
+ ینی چی به فاکم نداده؟
= آه هیچیییی فقط این درو باز کن
+ نمیکنم
= اصلا من رسشویی دارم
+ تو اتاق دسشویی هست
= گشنمه
+ غذا تو یخچالی که توی اتاقه هست
= ایشششش اصلا میخوام برم حموم
+ اولا که تو لباس نداری بری حموم دوما اتاقی که توش زندانی شدی اتاقه مهمونه پس همه چی توش هست ، راحت باش هیونگ
÷ جونگ کوک جیمینو بیار بیرونننننن
_ کوک اذیت نکن دیگه
+ میخواست با من درست رفتار کنه
صدای جونگ کوک با لحنی که توش میتونستی به راحتی لوس بودن و ناراحتیو حس کنی اومد
_ کوک اینطوری نمیشه برو درو باز کن
+ باشه
سمت در ورودی رفت و حتی با آسانسور نرفت پایین بلکه از پله ها رفت
جونگ کوک این حسو دوست نداشت
ازین که همش بهش دستور بدن و کارشو اشتباه بدونن
ازین که همش بخوان اشتباهشو درست کنه و عین بچه ی دو ساله بهش تذکر بدن
از همه ی این ها متنفر بود چون تو بچگیش خیلی تجربشو داشت... پدر و مادرش همیشه بابت کار هاش دعواش میکردن...
*Flash back*
( 15 سال قبل )
جونگ کوک : جسی نوناااا اومدهههه هوراااا
خانم لی( مامانش ) : جونگ کوک جیغ و داد نکن
جونگ کوک : چشم مامان
پدر و مادرش بعد از این که به جسی سلام کردن و کمی حالشو پرسیدن رفتن داخل خونه
جسی : سلام جونگ کوکی
جونگ کوک : دلام نونا
( بچه ها جونگ کوک ۵ سالشه جسی ۶ سالشه )
بعد چند دیقه که با هم بازی کردن سر یکی از اسباب بازی ها دعواشون شد
جسی سمت جونگ کوک اومد و یه سیلی بهش زد ( الهی دستت بشکنه )
جسی : اون مال منه فهمیدی یا نه
جسی با داد گفت و جونگ کوک از ترس زبونش بند اومده بود و نمیتونست چیزی بهش بگه فقط تنها کاری کرد جسی رو از روی خودش هول داد و رفت تو خونه و یک راست رفت توی اتاقش
جسی با حالت گریه رفت داخل خونه
بازیگریش خیلی خوب بود... پس سعی کرد خودش روی جلوی پدر و مادر جونگ کوک خوب جلوه بده
جسی : هق.. خ-خانم لی هق.. جو-جونگ کوک هق.. منو زد هقق
مادر جونگ کوک با عصبانیت سمت اتاق پسرش رفت و تا وارد اتاق شد یکی سیلی دیگه مهمون صورت سفید پسرش کرد
خانم لی : چرا جسی رو زدی هان؟
جونگ کوک که دیگه از شدت گریه نمیتونست حرف بزنه فقط صدا های نامفهومی از خودش دراورد
و همون لحظه پدر جونگ کوک دست تو دست جسی وارد اتاق شد و داد و بیداد کرد
آخرش هم جونگ کوک از جسی عذرخواهی کرد و اسباب بازی مورد علاقش رو به جسی داد
*End flash back*
با یادآوری این خاطره حجوم اشک به چشماش رو حس کرد و کمی خودش رو هل داد تا بیشتر از این به چیزایی قبیل این فکر نکنه
همینطوری که با تار شدن دید چشم هاش روی پله میدویید پاش پیچ خورد و به سمت پایین پرت شد و صدای بلندی توی ویلای نسبتا کوچیک ایجاد شد و باعث اومدن تهیونگ و جیمین و یونگی شد
₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩
سلامممممم
خوبین؟؟؟
دیدین چه بلا ها سر کوکی اومده :/
جسی کثافت
و اینکه بچه ها پاراگراف آخر نوشتم تهیونگ و جیمین و یونگی
و باید بگم که در اتاقو شکوندن :/
به خاطر همین جیمینم بود 😐😂
آیدل کیپاپ بودی یا پولدار ترین آدم جهان بودی؟
خب دیگه این سوالو جواب بدین ببینم چیا میگین
منم برم
بای بای
YOU ARE READING
Cute bunny
Fanfictionکاپل : تهکوک ، یونمین ، نامجین و یک عدد هوسوک سینگل که خودم حالا بعدا یکی رو براش جور میکنم 😐😂 ژانر : کمدی ، ددی کینگ ، اسمات و آمپرگ =) یه توضیح همین اول کاری بدم ، اینکه تو این فیک تهیونگ تاپه و جونگ کوک باتم و ورس نداریم جونگ کوک به لباسای دخ...