سلام دوستان
جادوگر موقرمز اومده با یه فیک جدید
امیدوارم حمایت کنیدقسمت اول
پرده كالسكه اي را كه در آن نشسته بود با دستهای زیبایش كمي كنار زد تا بتواند شهری را که از آن رد می شدند، ببیند. فروشنده ها برای جذب مشتری فریاد می زدند ،مردم میان خیابان های خاکی شهر قدم می زدند و برای امرار معاش روزانه زیر آفتاب سوزان تابستان از هیچ کاری دریغ نمی کردند.
امگای جوان آهی کشید و پرده را رها کرد. هنوز چند روزی از خداحافظی با خانواده اش نگذشته بود ولی به همین زودی دلش برای پدر و مادر و خواهر و برادرهایش تنگ شده بود. هميشه عاشق آزادي و عظمت دشت بود و هيچ وقت به زندگي در قصر فكر نکرده بود ولی حالا محکوم شده بود به زندگی در قصر آن هم به عنوان یکی از ده ها امگای حرمسرای امپراطوری که نزدیک 20 سال از او بزرگتر بود .
با دستمالی ابریشمی قطره اشکی که گونه های سفید و نرمش را خیس کرده بود پاک کرد. آمدن به قصر و همسر صیغه ای امپراطور شدن کمترین کاری بود که به عنوان فرزند ارشد رئیس قبیله برای آسایش مردمانش انجام می داد. با نزديك شدن به قصر نفسهایش تند شد هيچ وقت پادشاه را نديده بود ولي آوازه جذابیت و زیبایی پادشاه تا قبیله جیان هم رسیده بود.
بالاخره بعد از روزها حركت كالسكه توقف كرد. ميدانست به مقصد رسیده اند. درهاي بزرگ قصر باز شد و كالسكه اي كه اُمگای زيبايی را حمل می کرد وارد يكي از زيباترين قصرهاي زمان خودش شد.
لباس آبي رنگش را در دستانش گرفت و از كالسكه پياده شد، با دیدن عظمت قصر دهانش باز ماند، هیچ شبیه به چادرهایی که قبیله اش در آنها زندگی می کردند نبود. همه چیز بزرگتر و باشکوه تر از چیزی بود که تصور کرده بود . چند مرد و زن که از لباسهایشان می شد فهمید از خدمه قصر هستند از قبل منتظرش ایستاده بودند .يكي از مردها جلو اومد و تعظيم كرد
: خوش آمديد
لبخندي زد و در مقابل تعظيمي كرد . به محض وارد شدن به قصر ترس چنان به جانش افتاده بود که راه نفسش را بسته بود. ميدانست كه شاه همسران صيغه اي زيادي دارد و قبل از آمدنش پدرش گفته بود كه نباید انتظار استقبالی گرم از جانب دربار را داشته باشد .مرد ادامه داد
:من شائون هستم پیشکار امپراطور ... ايشون بانو شوانگ هستن مسئول بانوان قصر ...اعليحضرت ازشون خواسته مطمئن باشن شما راحت باشيد
زني زيبا به جلو قدم برداشت و تعظيم كرد. جیانگ از تشریفات فراری بود ولي از این به بعد به عنوان يكي از همسران شاه بايد هر روز اين رفتار خشك را تحمل ميكرد. به دنبال شوانگ به راه افتاد در حالی که داستان سرنوشت شوم صیغه های دربار که همیشه زن های قبیله شب ها دور آتش تعریف می کردند به درهای ذهنش می کوبیدند.
.
.
.
چشمهایش را بسته بود ، نور از لابه لای پنجره روی صورت زیبای اُمگای جوان می تابید، انگار که خورشید هم برای لمس آن همه زیبایی بی تابی می کرد.
تنش را غرق آرامش وان پر از شیر و گلبرگ های صد تومانی کرده بود.خیلی از مردم گل صد تومانی را زیباترین اُمگای کشور می دانستند . تنها کافی بود یکبار آن زیبایی را به چشم دید و تا آخر عمر نمی توانستی آن صورت و بدن زیبا را فراموش کنی.
پوستش چیزی از سفیدی شیری که تنش را به آن سپرده بود کم نداشت زیبایی بی حد و پوست سفید و زیبایش باعث شده بود که همه او را گل صدتومانی صدا بزنند و اندک افراد خاصی نام واقعی او را می دانستند. چشم هایش را باز کرد دستش را روی ران دست نخورده اش کشید. حس خستگی حتی با آن حمام شیر هم از تنش در نیامده بود
: داتینگ بیرونی؟
در اتاق باز شد و دختری وارد شد. دختر در حالی که سرش را خم کرده بود به طرف اُمگای جوان آمد : لباسات رو بیارم؟
پسر جوان سرش را تکان داد و بلند شد. نگاه دختر برای چند ثانیه روی آن بدن ماند ولی قبل از اینکه باعث ناراحتی گل صدتومانی شود سرش را برگرداند و لباس هایی را که روی صندلی تا شده بودند در دست گرفت.
خیلی کم پیش می آمد یک بتا به یک امگا خدمت کند ولی گل صد تومانی استثنا بود، با آن همه زیبایی و مهارتی که در وجودش داشت حتی آلفاهای قدرتمند هم با کمال میل حاضر بودند به او خدمت کنند. دختر ،پسر، آلفا، بتا، امگا هیچ کدام از این ها فرقی نداشت، کسانی را که خواهان گل صدتومانی بودند میشد در هر جنسیت و دسته ای پیدا کرد.
داتینگ به گل صدتومانی کمک کرد تا لباس هایش را بپوشد و در حالی که امگای جوان روی تختش نشسته بود داتینگ موهایش را شانه می زد. آدم های زیادی بودند که دلشان می خواست به جای داتینگ بودند، او تنها کسی بود که تا به حال تن عریان گل صدتومانی را دیده بود و جزء اندک کسانی بود که به این امگای زیبا نزدیک بود.
: شنیدم به زودی قراره وزیر جنگ معرفی بشه
گل صدتومانی لبخندی زد، می شد هر اطلاعاتی که می خواست را از طریق داتینگ بدست آورد. نیم نگاهی به ندیمه اش که سال ها بود در کنارش وظایفش را به بهترین نحو ممکن انجام داده بود انداخت.
: هنوز معلوم نیست چه کسی قراره انتخاب بشه
داتینگ زمزمه وار گفت: شایعه ها میگن قراره برادر ناتنی وزیر یوبین این جایگاه رو بدست بیاره
امگای جوان ابرویی بالا انداخت و به جعبه جواهراتی که مقابلش باز بود نگاهی انداخت، خیلی ها می گفتند جواهرات گل صدتومانی حتی از بسیاری تاجران معروف سرزمین گوسو بیشتر بود. انگشتانش را روی آن همه جواهر کشید ، جواهراتی که همگی هدایای کسانی بودند که شیفته زیبایی معروفترین رقاص گوسو شده بودند و البته سهم وزیر یوبین از این هدایا بیشتر از بقیه بود.
:مشتاقم ببینم وزیر جدید چطور آدمیه ، وزیر جنگ بودن جایگاه مهمیه ، احتمالا وزیر یوبین توی این انتخاب دست داشته
داتینگ شانه ای را که با یشم سبز تزئین شده بود پایین آورد و بعد از مکثی طولانی گفت : ولی من شنیدم رابطه این دو برادر اصلا خوب نیست ، درسته که پدرشون یکیه ولی از مادرهایی جدا هستند و مادر وزیر احتمالی جنگ سالها پیش فوت شده
آن دستهای زیبا دستبندی را از یشم گرانبها و کمیاب که هدیه وزیر یوبین بود بالا گرفت. نیشخندی روی لبهای صورتی و پف کرده ی گل صدتومانی نشست : هممم همه چیز داره جالب میشه
داتینگ می دانست امگای جوان عاشق بازی دادن آلفاهای قدرتمند است، اینگونه می توانست به همه نشان دهد با وجود امگا بودنش قدرتش از حتی یک آلفا هم بیشتر است. در دنیایی که معمولا به اُمگاها به عنوان افرادی که صرفا برای لذت جنسی و فرزندآوری نگاه می شد آن امگای جوان از شکستن این قوانین لذت می برد.
داتینگ با لبخندی پر از شیطنت پرسید : به نظرتون وزیر جدید هم مثل برادرش شیفته گل صدتومانی ما میشه؟
صدای خنده گل صدتومانی بیشتر شد، حتی طنین خنده هایش می توانست خیلی ها را از خود بی خود کند. به اینکه وزیر جوان ممکن بود چه شکلی باشد فکر کرده بود، آیا او هم مثل برادرش خوش قیافه بود؟ ولی به اینکه آیا او هم مانند وزیر بازرگانی دل به او خواهد داد فکر نکرده بود.
: داتینگ من ، از اینکه همیشه داستانی داری که بهش فکر کنی خوشم میاد
داتینگ از جایش بلند شد، شانه دستش را در جعبه ای چوبی گذاشت که رویش مانند همه جعبه هایی که در آن اتاق بود تصویری از گل صدتومانی، که نمادی امگای جوان بود، حکاکی شده بود. جعبه جواهرات را برداشت و درون گنجه کنار بقیه جعبه های جواهر گذاشت.
:می دونی که این داستان ها چقدر من رو سرگرم می کنه ، بودن توی این قصر ملال آور با این چیزها برای من قابل تحمل میشه
اخمی مصنوعی روی صورت گل صدتومانی نشست : پس من چی؟ فکر می کردم تو قصر رو برای من دوست داری؟
داتینگ لبخندی زد : البته که ییبوی ما بهترین چیزیه که میشه توی این قصر پیدا کرد
گل صدتومانی یا همان ییبویی که به ندرت با آن خوانده می شد دستش را به طرف ندیمه اش دراز کرد . داتینگ به طرف ییبو رفت و دستش را گرفت . لبخند صورت ییبو را زیباتر کرد، لبخندی که صادقانه بود و با لبخندهای مصنوعی هر روزه اش متفاوت بود
: تو بهترین دوست دنیایی
داتینگ به چشمان زیبای دوستش نگاه کرد، سال ها با او بزرگ شده بود و اتفاقات زیادی را در کنارش تجربه کرده بود و حاضر بود تا آخر عمرش به این دوست خدمت کند تا زمانی که خوشحالی واقعی بالاخره سراغش بیاید . همه لحظه هایی که از کودکی با هم گذرانده بودند جلوی چشمان داتینگ رژه می رفتند ، اشک به پلک هایش فشار می آورد قبل از اینکه گریه اش بگیرد سرش را تکان داد
: خیلی خب بهتره قبل از اینکه گریه و زاری راه بندازیم برم داروی هیتت رو برات آماده کنم حقیقتا نمی خوام موقعی که هیت میشی خودتو روم بندازی
ییبو صورتش را جمع کرد: ایووو نمی خوام حتی بهش فکر کنم
داتینگ چشمکی به بهترین دوستش زد : خب پس بهتره اون داروی تلخ ولی موثر رو بخوری تا بتونی بکارتت رو برای یه آلفای جذاب که نمی دونم کی قراره پیداش بشه نگه داری
ییبو روی تختش دراز کشید و چشمانش را بست. صدای باز و بسته شدن در نشان از بیرون رفتن داتینگ می داد. به حرفهای دوستش فکر کرد، خودش هم نمی دانست آلفایی که او حاضر شود بکارتش را به آن بدهد پیدا خواهد کرد یا نه؟ به هر حال ترجیح می داد با داروهای تلخی که معمولا امگاهای بدون جفت می خوردند دوره هیتش را بگذراند تا اینکه تنش را به دست کسانی بدهد که با تمام وجود از تک تکشان متنفر بود. کم کم خستگی بر پیکرش پیروز شد و دستش را در دستان خواب داد.نکته1: از اونجایی که نمی دونستم امگاهای که در دربار بودن یا از خانواده اشرافی رو با چه لقبی بنویسم از لقب ئافرت استفاده می کنم که یک کلمه کوردی هست و برای دخترای جوان و مجرد استفاده میشه .
YOU ARE READING
in your arms (Completed)
Fanfictionبادبزنی باز می شود خونی می ریزد رقاصی می رقصد عشق به یک امگا کشوری را به آتش می کشد خیانت عشق حسرت انتقام زوج ها : ییژان، جیشوان شخصیت ها: شیائو ژان، وانگ ییبو، وانگ هاشوان، سونگ جیانگ، یوبین