part 10

689 217 94
                                    


صدای چکاچک شمشیرها و فریاد سربازها جنگل ترس زده را پر کرده بود. آلفایی دستان جیانگ و لویانگ را گرفته بود و دنبال خود می‌کشید، عده‌ای دیگر صندوق‌ها و جعبه‌های پر از ابریشم را پایین می‌کشیدند. 

فریاد جیانگ بر گوش هاشوان نشست. فرمانده جوان سر چرخاند و امگای زیبا را دید، کسی حق نداشت به جیانگ آسیبی بزند. نه برای اینکه او سوگلی فرمانروا بود، بلکه چون قلب هاشوان را داشت. 

به طرف جیانگ دوید، شمشیر در دست داشت و وجودش غرق خشم بود، هر کسی که بر سر راهش می‌آمد زخمی از شمشیرش می‌گرفت.

تک تک کسانی که قصد داشتند کالسکه را به غنیمت بگیرند از دم تیغ گذراند. شاید زخمی که یکی از مهاجمان بر پیکر اسب زده بود، باعث رم کردنش شد. همه چیز به یکباره اتفاق افتاد، شیهه‌ی بلند اسب‌ها بالاتر از صدای برخورد شمشیرها بلند شد. دو اسبی که کالسکه را می‌کشیدند سم بر زمین کوبیدند و با بی قراری از درد زخم شمشیر تکان می‌خوردند. 

هاشوان بی توجه به اسب‌ها به طرف جیانگ رفت.  آلفایی با شمشیر به طرفش یورش برد، اما هاشوان به راحتی او را کنار زد. مهم نبود چند نفر بر رویش شمشسر می‌کشیدند، عاقب همه یکی بود، زخمی بر بدن و مرگ. 

بالاخره به جیانگ رسید، امگا روی زمین نشسته بود. مقابلش زانو زد، دیدن جیانگ که از ترس می‌لرزید و رنگ بر رخسار نداشت قلب هاشوان را می‌فشرد. چند نگهبانی که همراهش بودند به لطف هاشوان توانستند بر چند نفری که از دشمنان باقی مانده بود، پیروز شوند. 

: ئافرت حالتون خوبه؟

جیانگ ناخوآگاه به بازوی هاشوان چنگ زد. مرگ را در چند قدمی خود دیده بود، از وقتی به قصر رفته بود بارها آرزوی مرگ کرده بود، اما وقتی سایه‌ی سیاه مرگ را حس کرده بود فهمیده بود که می‌خواهد زنده بماند و مردی که مقابلش بود ناجی‌اش بود. 

صدای شیهه‌ی اسب و به دنبالش صدای مهیبی لرزه بر اندامشان انداخت. اسب‌های کالسکه رم کرده بودند و به طرف دره رفته بودند و از آنجا به پایین پرت شده بودند. 

هاشوان اخمی کرد، در آن کالسکه هدایایی که فرمانروا برای رئیس قبیله فرستاده بود، قرار داشت. وقتی سر برگرداند و چهره‌ی جیانگ را نگریست همه‌ی آن هدایا رنگ باختند، تنها چیزی که مهم بود سلامتی جیانگ بود.

جیانگ و لیانگ روی سنگی نشسته بودند، هنوز از شوک اتفاقی که افتاده بود، بیرون نیامده بودند.

:ئافرت جیانگ

هاشوان چنان آرام اسم امگا را بر زبان می‌آورد گویی که می‌ترسید آرامش امگا را بخراشد. 

: پیکی به قصر فرستادم که به فرمانروا اطلاع بدن، دو اسب سالم بیشتر نداریم، متاسفانه باید همراه من سوار بشید 

in your arms  (Completed) Where stories live. Discover now