In Your Arms
ژانر: عاشقانه، اسمات، تاریخی، امگاورس
نویسنده: zahrasuju30
زوج ها: ییژان، جیشوان
شخصیت ها: شیائو ژان، وانگ ییبو، وانگ هاشوان، سونگ جیانگ، یوبین
کانال :@Yizhan_hubقسمت بیست و هشتم
آدم وقتی منتظر آمدن کسی باشد، ساعتها و روزها انگار کش میآیند. ییبو فکر نمیکرد انتظار و دلتنگیاش برای آمدن ژان از همان روزهای اول شروع شود. انتظاری که گره خورده بود با نگرانی. هر روزی که غروب میشد ییبو به این میاندیشید که ژان سالم برمیگردد یا نه.
سرش را پایین انداخته بود و در دل از آسمانها برگشتن ژان را میخواست. سر بالا آورد و یوبین را دید که داشت نزدیک میشد. مدتها بود از تنها ماندن با یوبین واهمه داشت، میدانست مرد به او صدمهای نمیزند اما دوست نداشت ملاقاتی خصوصی با او داشته باشد. نمیدانست باید چگونه با او حرف بزند، دیگر از آن لبخند و نگاه اغواگرش خبری نبود. قبلا از اینکه یوبین او را چنین دوست داشت، لذت میبرد اما اکنون عشق هیچکس جز آلفای خود را نمیخواست. نفس در سینهاش حبس شد، ژان را،هر چند در خلوت خود، آلفای خود خطاب کرده بود و این لقب کافی بود تا حس گرمی از قلبش شروع شود و زیر پوستش پخش شود.
به یوبین که رسید سر خم کرد
:وزیر
یوبین هم در مقابل با خم کردن سرش به او احترام گذاشت.
:ئافرت ییبو
قبل از اینکه سکوت بینشان بنشیند، یوبین با لبخندی بر لب گفت.
:خوشحالم توی قصر موندین
:بله، مسئول آموزش رقاصای جدید شدم
یوبین نفس عمیقی کشید، تردید در گفتن کلمات گلویاش را میسوزاند، به چشمان گریزان ییبو نگریست
:چرا هیچوقت بهم نگفتی؟ تمام این سالها میتونستی حقیقت رو بهم بگی، لازم نبود تنهایی این بار رو تحمل کنی
انعکاس تلخی کلمات یوبین در لبخند ییبو پیدا بود. امگا سر چرخاند و به آسمان گرفته و خاکستری چشم دوخت. با اینکه زمستان داشت میگذشت هنوز سرمایش برجا بود. واژههای ییبو در باد پیچید.
:اونوقت میتونستی دایی و قبیله مادریات رو محکوم کنی
یوبین از چهرهی ییبو چشم بر نمیداشت، حالا که دلیل غم گره خورده با نگاه ییبو را میدانست قلبش بیشتر برایش میتپید.
:ییبو، من بهخاطر تو هر کاری میکنم، وقتی میگم هر کاری منظورم همه چیزه
ییبو سر چرخاند، دو برادر عاشق او شده بودند؛ عشق یکی از آنها او را میترساند و عشق دیگری او را غرق امنیت میکرد.
سر خم کرد: من دیگه باید برم
خواست از کنار یوبین رد شود اما درست شانه به شانهی او ایستاد
:وزیر
تمام تن یوبین با حس نزدیکی ییبو لرزید: بله؟
ییبو در حالی که به جلو خیره شده بود، گفت
: من حالا کسی رو دارم که همه چیز رو باهاش تقسیم کنم، حتی غم گذشته رو. پس لطفا من رو رها کنید و عاشق کس دیگهای بشید
یوبین سر جایش میخکوب شده بود، هر کلمهی ییبو دشنهای بود که روحش را میدرید. چرخید و ییبو را دید که پشت به او داشت دور میشد. میخواست فریاد بزند و به امگا بگوید جز او هیچ کس نمیتواند قلبش را تصاحب کند. اما بغض تمام فریادهایش را خفه کرده بود.
.
.
.
شبی بود بی ابر و بی ماه، تاریکی بر همه جا سیطره یافته بود. در میان سکوت دشت آلفایی خیره به تصویر مقابلش هر لحظه عاشقتر از لحظهی قبل میشد. ژان نمیتوانست نگاهش را از نقاشی ییبو بکشد. روزی که آن تصویر را کشیده بود به خوبی به یاد داشت. ییبو پای پنجره نشسته بود و داشت کتاب میخواند، گاهی شعرهایی را که میخواند زیر لب زمزمه میکرد و ژان مثل همیشه این تصویر را روی کاغذ جاودانه میکرد. میخواست تا میتواند از یببو بکشد. این نقاشیها گنجی بودند که امیدوار بود روزی نشان فرزندانشان دهد.
آهی کشید، حس دلتنگی در وجودش روشن شد و خیلی زود شعلهور شد. دلش برای نگاه پر از غم و غرور ییبو تنگ شده بود، زمانی که ناتوانی آلفا را مقابل خود میدید و یک طرف لبش به لبخندی از روی پیروزی بالا میرفت، انگشتان کشیدهاش که روی تارهای گیوچین حرکت میکرد، عطر موهایش و طعم لبهایش.
سرش را به دستش تکیه داد، خیال ییبو تنها چیزی بود که در شبها آراماش میکرد. گاهی وسط فکر کردن به ییبو خوابش میبرد و در رویا او را به آغوش میکشید.
روزها برای جنگ خود را آماده میکردند و شبها نقشه میکشیدند. چند نبرد کوچک را با دشمن پشت سر گذاشته بودند. تمام درخواستهایش برای دیدار با فرمانده دشمن که شاهزادهی دوم بود پذیرفته نشده بود. یک سوتفاهم داشت دو کشور را به آتش میکشید و تمام نامههایش به مقر دشمن خوانده نشده برگردانده میشد.
میدانست به زودی این نبردهای کوچک بزرگتر خواهند شد و سربازان بیشتری قربانی خواهند شد. این خاصیت جنگ بود؛ فرزندان، پدران و همسران را از خانوادهها میگرفت تا لبخند روی لب پادشاهان باقی بماند.
ژان از جایش برخاست، دستش را پشتش قفل کرد و در چادرش قدم زد، وقتی دلش آرام نشد، خیال ییبو را برداشت و از چادر بیرون رفت. زیر آسمان تاریک ایستاد و به ستارههایی که به طاق آسمان چسبیده بودند نگریست. هیچوقت آنقدر بیتاب برگشتن نبود. حالا که کسی را داشت که منتظرش باشد قلبش بیشتر طلب خانه را میکرد. نفسش را بیرون داد و با خود عهد بست بعد از برگشتنش چنان به ییبو عشق بورزد که تمام این روزهای دوری جبران شود.
.
.
.
قدمهایش پر از ترس و دلتنگی بود. دستش را روی شکمش گذاشته بود و به دنبال لیانگ به طرف جایی که قرار بود هاشوان را ببیند میرفت. از زمانی که خبر بارداریاش را شنیده بود تنها چند بار اینگونه مخفیانه به دیدار معشوق رفته بود.
تشویش آرام آرام وجودش را پر میکرد، حالا که فرزندی در شکم داشت ترسش هم بیشتر شده بود.
از دور سایهی هاشوان را دید، آسمانها را بهخاطر به جنگ نرفتن هاشوان شکر میکرد.
نزدیک آلفا که شد، حس کرد قلبش هر لحظه از سینه بیرون میدود.
هاشوان سعی کرد لبخند بزند، کشور در حال جنگیدن بود و او با امگای پادشاه دیداری مخفیانه داشت. اینروزها بیشتر به عاقبت کارشان میاندیشید.
دست دراز کرد و دست جیانگ را گرفت.
:خوبی؟
جیانگ نفسش را بیرون داد، به عشقاش نگریست. میترسید اگر این عشق به قیمت جان هاشوان تمام شود.
: کارمون درسته مگه نه؟ ما عاشق هم هستیم
هاشوان دودلی را در صدای جیانگ حس میکرد پس تردید را در خود عقب راند و به طناب عشقی که آنها را به هم وصل کرده بود چنگ زد.
: آره عاشق هم هستیم
قدمی جلو برداشت و دستش را روی صورت پسر مقابلش گذاشت.
: ما از پس همه چیز برمیایم… سخته ولی بر میایم
جیانگ سر تکان داد، بغض گلویش را میسوزاند، اما نمیخواست مقابل عشقاش اشک بریزد، میخواست به هاشوان نشان دهد که چهقدر قوی است.
هاشوان سرش را جلو برد و بوسهای به پیشانی جیانگ زد.
:هوا سرده بهتره برگردی
هوای سرد تنها بهانه بود، هر دو این را خوب میدانستند. هر دو ترسی را که روی پوستشان نشسته بود و به درونشان نفوذ میکرد، حس میکردند.
جیانگ نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:دوست دارم
این جمله لرزهای به تن و روح هاشوان انداخت، او هم عاشق این امگا بود اما میدانست این عشق راهی به جایی نخواهد برد.
.
.
.
به لرزش نور شمع چشم دوخته بود، ردای سیاهاش تن عریاناش را پوشانده بود. اگر سر میچرخاند میتوانست امگایی را که در تختش خوابیده بود، ببیند. به فنشینگ نیاز داشت، برای داشتن حمایت وزیر اعظم و قبیلهاش باید با فنشینگ ازدواج میکرد. بعد از آن میتوانست ییبو را به عنوان همسر دوم کنار خود داشته باشد. عشقی که در قلبش داشت بر جانش سنگینی میکرد. برای خود شراب ریخت، پیاله را به دهانش نزدیک کرد و با نیشخندی بر لب به روزی که تاج پادشاهی را بر سر میگذاشت اندیشید. او دیگر به وزیر بودن راضی نبود، همانطور که به مادرش قول داده بود روزی پادشاه میشد.
چنان غرق افکارش شده بود که متوجه نشد فنشینگ بیدار شده است. امگا همچون او تنها ردایی بر تن داشت، از پشت به او نزدیک شد و دستش را روی سینهی آلفا گذاشت و بوسهای به گونهاش زد.
یوبین سر چرخاند و فنشینگ را دید، گاهی دلش برای پسر میسوخت، میدانست که عاشق او است، اما این عشق هیچوقت به قلب یوبین راه نمییافت.
:بیدار شدی؟
نفسهای فنشینگ را روی گردن خود حس میکرد.
:خواب بدی دیدم
یوبین ابرویی بالا انداخت: چه خوابی؟
فنشینگ لب گزید، انگار از تصور دوبارهی خوابش واهمه داشت.
: اینکه نمیتونم همسرت بشم
یوبین دست امگا را گرفت تا مانع لرزشاش شود. کابوسهایشان تقریبا شبیه بود، فقط آدمهایی که ترس نداشتنشان را داشتند با هم فرق میکرد.
:نگران نباش، تو همسر اولم خواهی شد، کسی که ولیعهد آینده رو به دنیا میارهسلام سلام جادوگر موقرمزم
خب ببخشید این پارت کوتاه بود، وسط اسبابکشی و خونهی بههم ریخته براتون نوشتم (╯︵╰,)
امیدوارم خوشتون بیاد و حمایت کنید.
ممنونووت= ۸۵
YOU ARE READING
in your arms (Completed)
Fanfictionبادبزنی باز می شود خونی می ریزد رقاصی می رقصد عشق به یک امگا کشوری را به آتش می کشد خیانت عشق حسرت انتقام زوج ها : ییژان، جیشوان شخصیت ها: شیائو ژان، وانگ ییبو، وانگ هاشوان، سونگ جیانگ، یوبین