In Your Arms
ژانر: عاشقانه، اسمات، تاریخی، امگاورس
نویسنده: zahrasuju30
زوج ها: ییژان، جیشوان
شخصیت ها: شیائو ژان، وانگ ییبو، وانگ هاشوان، سونگ جیانگ، یوبین
کانال :@Yizhan_hubقسمت چهل و یکم
زمانی که خورشید بالاخره اولین بارقههای نور را تاباند، چیزی جز خون و جسمهای بیجان به چشم نمیخورد. شورشی سرگرفته بود، پادشاه به همراه دو وزیرش کشته شده بودند. در حیاط قصر میشد تن غرق در خون عشاقی را که دست در دست هم جان داده بودند، دید.
با نشستن تاج خورشید، در همه جای کشور اعلام شد که شورش شکست خورده است، هر چند که گوسو پادشاهش را از دست داده بود، اما ولیعهد که چهارده سال بیشتر نداشت روی تخت پادشاهی نشست. نگرانیها برای آیندهی کشور شروع شد اما ولیعهد هر چه بزرگتر میشد بیشتر ثابت میکرد که پادشاهی لایق است.
.
.
.
وقتی خبر شورش و مرگ پادشاه به همه جا رسید، قبیلهی امگای محبوب پادشاه در سوگواری فرو رفت. جیانگ مرده بود و این خبر برای زدن زخمی به قلب آنها کافی بود.
هفتهای بعد از خبر شورش کودکانی که در نزدیکی چادرها بازی میکردند کالسکهای را دیدند که نزدیک میشد. بزرگترها با شنیدن سر و صدای بچهها آنجا دور هم جمع شدند.
کالسکه متوقف شد، نگاههای منتظر به در کالسکه دوخته شده بود. بالاخره دختری رنگ پریده با موهای ژولیده که کودکی گریان را در آغوش داشت از آن پیاده شد. صدای فریاد و شیون بار دیگر در میان چادرها بالا گرفت. ناپدری جیانگ خود را به لیانگ رساند. لیانگ از شدت خستگی و اشکهای بیامانی که در این چند روز ریخته بود به خود میلرزید.
: دختر ئافرت جیانگ رو آوردم
با فروختن تنها آویز یشمی که موقع فرار همراه خود داشت توانسته بود هزینهی سفرشان را تامین کند.
لیانگ تا آخر عمر جز به آن دختر کوچک از عشق جیانگ و هاشوان برای کسی نگفت. او تمام روزهای باقی ماندهاش را صرف تربیت و بزرگ کردن تنها یادگار اربابش کرد و مردم قبیله هم خیلی زود او را به عنوان عضوی از خود پذیرفتند.
.
.
.
ییبو را به زحمت از پیکر ژان جدا کردند. امگا روزهای بعد از آن حادثه را به درستی به یاد نداشت. فقط میدانست آن شوک او را بیمار کرده بود و داتینگ لحظهای او را ترک نکرده بود. ییبو هیچوقت نفهمید ترس دختر در تمام آن دو ماه از دست رفتن تنها یادگاری عشق وزیر ژان و ییبو بود. دختر هر روز را به نام بودا به فقرا کمک میکرد تا فرزند دوستش زنده بماند.
پاییز که شد ییبو از بستر بیرون آمد، هر چند هیچوقت نتوانست به زندگی قبل از آن شب بازگردد اما به خاطر فرزندش انتخاب کرد که بار دیگر قوی باشد.تردید مثل خوره به جانش افتاده بود، نمیدانست وارد آن اتاق شود یا نه. بعد از ترک قصر انتخاب کرده بود که در خانهی ژان زندگی کند، میخواست همانطور که شبهای طولانی بسیاری با ژان از آینده گفته بودند، فرزندش را در آن خانه بزرگ کند. اما هنوز به اتاق ژان پا نگذاشته بود. به زودی فرزندش را بهدنیا میآورد و باید ترسش را کنار میگذاشت، میترسید اگر اتاق خالی ژان را ببیند نبودنش برای همیشه واقعیتر شود. دستان لرزانش لحظهای روی در ماند، بالاخره آن را باز کرد و قدمی داخل گذاشت. سکوتی مرگبار روی اتاق سایه انداخته بود. انگار این اتاق تکهی جدایی از دنیا بود.
اشکهایش که آمدند، چشم بست. به هر گوشه که مینگریست تکهای از خاطراتش با ژان را میدید. رقصیدنش برای ژان، بوسههایشان، اولین عشقبازیشان. این اتاق حجم زیادی از با هم بودنهای آنها را در خود جا داده بود. تمام دیوارهایش جملههای عاشقانه و آرزوهایشان را شنیده بود و اکنون ییبو انگار بار دیگر داشت آن خاطرات را زندگی میکرد.
خواست از آنجا بیرون برود اما کاغذهای روی میز نظرش را جلب کرد. قدمهایش سست و نامطمئن او را به طرف میز کشاند. سعی کرد کوبش قلبش را با دیدن آن کاغذها متوقف کند. همه جا پر بود از تصویر خودش. تصاویری که ژان در خلوت خود کشیده بود تا روزگاری آنها را به فرزندانشان نشان دهد.
هجوم دیوانگی و دلتنگی را در رگهایش احساس کرد. به طرف صندوقی که خودنمایی میکرد، رفت. شکمش دویدن را برایش سخت میکرد، پس با احتیاط قدم برداشت. صندوق را باز کرد و با تعداد زیادی از نقاشیهای ژان مواجه شد. روی زمین نشست، اشک امانش نمیداد. هر کاغذی را که باز میکرد حرکت دستان آلفا را روی کاغذ تصور میکرد. دستانش را دراز کرد و کاغذی را که در پارچهای پیچیده شده بود برداشت. لب گزید تا هق هقی که سینهاش را به لرزه انداخته بود، خاموش کند، اما موفق نشد. تصویری بود که ژان از دوتایشان کنار هم کشیده بود. تصویری که ژان از رویاهایش کشیده بود. ضجهای از میان لبهای ییبو بیرون دوید، قلبش آنقدر احساس سنگینی میکرد که اگر تا ابد فریاد میکشید نمیتوانست از آن رها شود.
داتینگ که صدایش را شنیده بود به درون اتاق دوید، کنارش نشست او را به خود چسباند. در آن لحظه بود که تصمیم گرفت تا آخر عمر کنار ییبو بماند، تصمیمی که به آن پایبند ماند، حتی بعد از ازدواج هم او و همسرش آن خانه و ییبو را ترک نکردند. میترسید این غم ییبو را از پا دربیاورد، پس ماند تا هر وقت ییبو تسلیم دلتنگی شد اشکهایش را پاک کند.
.
.
.
پسری با موهای ژولیده اما صورتی زیبا در شهر قدم میزد، کودکان به طرفش سنگ پرتاب میکردند و مغازهدارها این دیوانه را از خود میراندند.
کودکی چموش سنگی به طرف پسر پرت کرد، خون از پیشانی پسر سر خورد روی صورتش. درد را حس میکرد اما چیزی عظیمتر و دردناکتر در قلب داشت که حتی خود او هم سالها بود نمیدانست چیست که او را آزار میدهد.
:برین اونور، ولش کنید
مردی کودکانی را که مشغول اذیت کردن دیوانه بودند، دور کرد. بازوی پسر را گرفت و او را به گوشهای برد. با پارچهی تمیزی خون را از صورتش پاک کرد
:چرا باید این بلا سرت بیاد
پسر در جوابش خندید، خندهای مستانه و آزاد. قلب مرد به درد آمد. سیبی به دست پسر داد و او را نگریست.
:هایکوان این کیه؟
مرد به زنی که کنارش بود لبخندی زد: کسی که قبلا میشناختم
نگفت که آن امگا در واقع پسر وزیر اعظم است که بعد از مرگ پدر و عشقش دیوانه شده است. نگفت سالها پیش او را در یک مهمانی دیده و با خود اندیشیده است او زیباترین امگایی است که چشمانش دیده.
.
.
.
YOU ARE READING
in your arms (Completed)
Fanfictionبادبزنی باز می شود خونی می ریزد رقاصی می رقصد عشق به یک امگا کشوری را به آتش می کشد خیانت عشق حسرت انتقام زوج ها : ییژان، جیشوان شخصیت ها: شیائو ژان، وانگ ییبو، وانگ هاشوان، سونگ جیانگ، یوبین