part 39

408 141 12
                                    



In Your Arms
ژانر: عاشقانه، اسمات، تاریخی، امگاورس
نویسنده: zahrasuju30
زوج ها: ییژان، جیشوان
شخصیت ها: شیائو ژان، وانگ ییبو، وانگ هاشوان، سونگ جیانگ، یوبین
کانال  :@Yizhan_hub


قسمت سی و نهم
خورشید تابستانی در آسمان می‌درخشید. هوا چنان گرم شده بود که لباس‌ها به تن می‌چسبید. آن روز قصر در تکاپو بود و خدمتکارها با آن لباس‌های آبی آسمانی  انگار عجله داشتند. این عجله و نگرانی از چشم هاشوان پنهان نماند.
گروهی از امگاهای خدمتکار از کنارش گذشتند. چشمانش را تنگ کرد و شمشیرش را بالا برد.
:صبر کنید
روی پاشنه‌ی پا چرخید و به صورت خیره شده به زمین خدمتکارها نگریست.
:قضیه چیه؟
امگایی که از لباس سبزش می‌شد فهمید مقامش از بقیه بیشتر است، آرام جواب داد
: بچه‌ی ئافرت جیانگ دارن به‌دنیا میان
کلمات لرزه‌ای به اندام فرمانده جوان انداخت. فرزندش داشت به‌دنیا می‌آمد و این حقیقت مثل پتکی بود که بر سرش فرود می‌آمد. پلک زد و دید خدمتکارها تعظیمی کردند و از آنجا دور شدند. کلمات در گلویش گیر کرده بودند، نمی‌توانست کلمات را بر زبان جاری کند و از حال جیانگ بپرسد. یعنی فرزندش به‌دنیا آمده بود؟ سالم بود؟ این فکر که هرگز نمی‌تواند فرزندش را در آغوش بگیرد و او را ببوسد بر قلبش سنگینی می‌کرد. چشمانش می‌سوخت بی‌آنکه حتی قطره‌ای اشک از آن پایین بریزد، اشک‌هایش را پشت پلک‌هایش حبس کرده بود. سرجایش خشکش زده بود و قدم برداشتن برایش سخت شده بود. افکار مزاحم تنهایش نمی‌گذاشتند. به امگاهایی فکر کرد که هنگام به‌دنیا آمدن فرزندشان از دنیا رفته بودند، این فکر که ممکن بود جیانگ را بدون اینکه بار دیگر ببیند از دست بدهد بالاخره اشک جمع شده در گوشه‌ی چشمش را جاری کرد. باید از حال امگا خبردار می‌شد. به‌زحمت قدم برداشت و به طرف اقامتگاه جیانگ رفت.
.
.
.
صدای فریادهای پر از درد امگا از بیرون هم به گوش می‌رسید. این امید که ممکن بود فرزند آلفایی به‌دنیا بیاید در قصر پخش شده بود.
پادشاه به رسم آنچه در قصر همیشه مرسوم بود در اتاقش نشسته بود تا خبر به‌دنیا آمدن فرزندش را بدهند. فرزندان بسیاری داشت که تنها دو نفر آن‌ها آلفا بودند. دلش پر می‌کشید برای اینکه به‌ دیدن امگای محبوبش برود. نگران حال جیانگ بود بی‌آنکه بداند تنها او نیست که قلبش برای امگا مالامال عشق است.
در باز شد و خواجه‌ی اعظم وارد شد. با چشمانی منتظر که نگرانی از آن می‌چکید به خواجه نگریست.
: چی شد؟
خواجه تعظیمی کرد: عمر پادشاه طولانی باد. ئافرت جیانگ براتون دختری آلفا به‌دنیا آوردن و حال خودشون هم خوبه
گوشه‌های لب پادشاه به لبخندی بالا رفت. شادی در وجودش موج می‌زد. از خوشحالی دستپاچه شده بود اولین باری بود که برای به‌دنیا آمدن فرزندی چنین خوشحال بود. از جایش برخاست.
: به‌دیدن ئافرت جیانگ می‌رم
خواجه با تعجب او را نگریست. رسم بود که پادشاه تا سه روز اول به دیدن فرزند و پدر یا مادرش نمی‌رفت. اما پادشاه چنان قلبش را به امگایش داده بود که می‌خواست در آن لحظه کنار جیانگ و فرزندش باشد. رسم و رسومات قصر دیگر برایش اهمیتی نداشت، او پادشاه بود و همه چیز باید برای رضایت او انجام می‌شد.

in your arms  (Completed) Where stories live. Discover now