part 17

641 199 118
                                    

بغض گلویش را می‌آشفت. به درخت چنگ زده بود و مادرش را نگاه می‌کرد که روی زمین خیس زانو زده بود.

بانو ژوانیی، نامادری‌اش، لم داده بود و تمنای امگایی راکه برای کمک پناه اورده بود، می‌نگریست. 

:  چطور می‌تونی چنین مزخرفاتی بگی؟ 

زینگ دستانش را مشت کرد: قسم می‌خورم که حقیقت رو می‌گم.

ژوانیی فنجان مقابلش را به طرف زن پرت کرد، ژان دید که چطور فنجان به پیشانی‌ مادرش خورد و آن را شکافت.

: داری می‌گی برادر من می‌خواسته به امگای بدبختی مثل تو تجاوز کنه؟ 

ونهان دستی به جای چنگی که روی صورتش مانده بود، کشید. آن امگای بدبخت همان دختری بود که سال‌ها پیش توسط ارباب خانه به او تجاوز شده بود و اکنون ونهان به دنبال چشیدن طعم آن امگای زیبا بود. 

: خیلی بی‌شرمی که این اتهام رو به من می‌زنی، اونم فقط چون تسلیم اغواگریت نشدم 

زینگ با چشمانی پر از نفرت به مرد چشم دوخت، ونهان حتی شجاعت نگاه کردن به آن چشم‌ها را نداشت.

ژان که دیگر تحمل دیدن تحقیر شدن مادرش را نداشت به طرفش دوید. همه با دیدن پسر کوچک تعجب کردند. زینگ اشک‌هایش را کنار زد، از اینکه ژان او را در چنین وضعیتی ببیند بیزار بود. 

: ژان اینجا چیکار می‌کنی؟ 

ژان مقابل مادرش ایستاد و دستانش را از هم باز کرد. او می‌خواست از مهم‌ترین آدم زندگی‌اش محافطت کند. 

: مادر من دروغگو نیست، خودم دیدم که ارباب ونهان سعی داشت به مادرم دست بزنه و دامنش رو بالا ببره ولی مادرم بهش سیلی زد 

ونهان دستانش را مشت کرد، نگاهش روی چهره‌ی مصمم ژان ثابت ماند. آن آلفای کوچک آنقدر شجاع بود که مقابل همه از مادرش دفاع کند. ژوانیی نیم‌نگاهی به برادرش انداخت. می‌دانست برادرش با آدم‌های مختلفی در رابطه است. بی بند و باری ونهان برای او پنهان نبود، حتی گاهی خود را به دستان مردان آلفا می‌سپرد تا همچون یک امگا با او رفتار کنند. آلفا، بتا یا امگا، زن یا مرد، برای ونهان فرقی نداشت، او هر کاری می‌کرد تا در لذت غرق شود. 

: موش دروغگو، تو هم مثل مادرت یک دروغگویی… این هرزه رو ببرید و بخاطر افترا شلاق بزنید. پسرشم توی خونه زندانی کنید و بهش غذا ندین 

چند خدمتکار به طرف مادر و پسر دویدند. ژان با مشت و لگد سعی داشت آن‌ها را از مادرش دور کند. اما مبارزه با چند آلفای بالغ برای پسری هفت ساله غیرممکن بود. 

می‌گویند گذر عمر خاطره‌ها را تار می‌کند، اما ژان تمام خاطرات تلخش را به یاد می‌آورد. چهره‌ی غمگین مادرش. نگاه‌های پر از تحقیر دیگر خدمتکارها که فکر می‌کردند مادرش قصد اغوای ونهان را داشته و تمامی اتفاقات تلخ بعد آن را. 

in your arms  (Completed) Where stories live. Discover now