part 22

556 190 74
                                    


قسمت  بیست و دوم

آدمی وقتی تنها محرکش برای زندگی انتقام و تنفر باشد، زیبایی‌های دنیا در نظرش رنگ می‌بازند. شیائو ژان هم تقریبا تنها دلیل زندگی‌ را روزی می‌دید که لی ونهان را از سر راه بردارد. روزی که انتقام مادرش را بگیرد. اما به خود و مادرش قول داده بود درست زندگی کند، نمی‌خواست وقتی روزی این زندگی را ترک می‌کند، در مقابل مادرش شرمنده و بدقول باشد.
سر بلند کرد و به آسمان نگریست، ستاره‌ها آسمان آن شب تابستانی را نورانی کرده بودند. انگار که هزاران فانوس را توی آسمان روشن کرده بودند.

صورتش از دردی ناگهانی در سینه‌اش در هم فرو رفت. به تازگی با زخمی بر سینه از جنگ برگشته بود. تنها هفده سال داشت اما تا به حال در سه جنگ شرکت کرده بود. سال‌ها بود به اصرار نامادری‌اش به خدمت ارتش درآمده بود. در حالی که یوبین نزد بهترین اساتید کشور فلسفه و اقتصاد می‌خواند، او برای حفظ جانش می‌جنگید.

چنان غرق افکار مشوش و اندوه‌ناکش  شده بود که نفهمید نزدیک محل اقامت مهمانان شده است. چند تاجر عالی‌رتبه از تیانگ مهمان پدرش شده بودند. خواست از آن‌جا دور شود، اما صدایی شبیه صدای ناله شنید.

حدس می‌زد پدرش چند امگا برای رضایت مهمانان به اتاق‌شان فرستاده باشد. در درونش سوزش ضعیفی از کنجکاوی را احساس کرد. لب گزید، به طرف اتاق رفت و از لای پنجره‌ نگاهی به داخل انداخت. آب دهانش را قورت داد. آن‌چه می‌دید را باور نمی‌کرد. ونهان عریان میان دو آلفا بود، یکی از آن‌ها از پشت محکم درونش می‌کوبید و دیگری آلتش را جلوی دهانش گرفته بود.

احساس کرد دنیا در حال چرخیدن است. شایعه‌هایی درباره‌ی رابطه‌ی ونهان با دیگر آلفاها شنیده بود، اما فکر نمی‌کرد روزی با چشمان خود این واقعیت را بفهمد.

روی پاشنه‌ی پا چرخید و از آن‌جا دور شد. هنوز تصویر غرق لذت ونهان که خود را به مهمانان سپرده بود، در مقابل چشمانش سوسو می‌زد.

زیر درختی نشست، سعی کرد درست نفس بکشد. هوای اطراف را به ریه‌هایش داد. کاش می‌توانست از این اتفاق برای ضربه زدن به ونهان استفاده کند. اما رابطه‌ی بین دو آلفا خلاف قانون نبود. شاید خلاف عرف بود، اما هیچ مجازاتی برای این کار وجود نداشت.

انگشت‌هایش را در هم گره کرد. کاش می‌توانست روزی ونهان را از سر راه بردارد. آرزویش ضربه زدن به این قبیله‌ی نفرین شده بود. در میدان جنگ سربازهایی را می‌دید که به‌خاطر فرار از فقر و تنها برای داشتن چند وعده غذای مجانی می‌جنگیدند، در حالی که بزرگان کشور پشت درهای بسته برای زندگی آن‌ها تصمیم می‌گرفتند. بزرگانی که برای منافع خود جنگ راه می‌انداختند بی‌آنکه نگران خون‌های ریخته شده باشند.

صدای پایی شنید، سر بلند کرد و ونهان را دید که با لبخندی بر لب و کمی لنگ‌زنان نزدیک می‌شد. متوجه نشده بود آن‌قدر زیر آن درخت نشسته و به زشتی‌های زندگی فکر کرده، که ونهان و ان آلفاها کارشان تمام شده.
از جایش برنخاست. ونهان با دیدنش ابرویی بالا انداخت.
: تو ژانی؟
ژان در جوابش تنها اخم کرد. لبخند ونهان عمیق‌تر شد، لبخندی که لرزه بر تیره‌ی پشتش می‌انداخت.

in your arms  (Completed) Where stories live. Discover now