part 37

426 167 28
                                    



In Your Arms
ژانر: عاشقانه، اسمات، تاریخی، امگاورس
نویسنده: zahrasuju30
زوج ها: ییژان، جیشوان
شخصیت ها: شیائو ژان، وانگ ییبو، وانگ هاشوان، سونگ جیانگ، یوبین
کانال  :@Yizhan_hub


قسمت سی و هفتم
وحشت به‌ یک‌باره به ژان هجوم آورد. او بارها به جنگ رفته بود و بدن‌های تکه تکه شده‌ی سربازها را دیده بود بی‌آنکه ذره‌ای بترسد. اما حالا ترس از دست دادن ییبو پاهایش را سست کرده بود. به پادشاه که تیغه‌ی شمشیرش را روی گردن ییبو گذاشته بود، خیره شد.
:سرورم
پادشاه استوار و بدون اینکه حتی ذره‌ای تردید در چشمانش دیده شود به برادرزاده‌ی محبوبش نگریست. همیشه دلش می‌خواست ژان را به عنوان داماد کنار خود داشته باشد و حالا که می‌دانست لینونگ شیفته‌ی این آلفا شده است هر کاری برای سرگرفتن این ازدواج انجام می‌داد؛ حتی تهدید ژان با جان معشوقه‌اش.
: چاره‌ی دیگه‌ای برام نگذاشتی ژان. اگه با ازدواج مخالفت نمی‌کردی این اتفاق نمی‌افتاد
ژان روی زمین زانو زد. لرزه‌ای به تنش افتاده بود. مرگ دستانش را دور گردن تنها کسی که او را به زندگی و شادی وصل کرده بود، حلقه کرده بود.
:سرورم لطفا آزادش کنید، لطفا بهش صدمه نزنید
لرزشی که در صدایش بود احساساتی را که در دل داشت آشکار می‌کرد و پادشاه با دیدن این عشق شمشیر را بیشتر به گلوی ییبو نزدیک می‌کرد.
:یک رقاص دربار؟ واقعا یک رقاص رو به پسر من ترجیح می‌دی؟
ژان آهی کشید، خون در رگ‌هایش منجمد شده بود و نمی‌توانست از چشمان وحشت‌زده‌ی ییبو چشم بردارد.
: اون یک رقاص ساده‌ی دربار نیست…  اون پسر وزیر وانگ جیار و بانو سولیانه
پادشاه آنچه را که می‌شنید باور نداشت. به امگا نگاهی انداخت. آن چشمان کشیده و نگاه پر از غرورش چه شبیه سولیان بود. کسی به او نگفته بود این امگا پسر سولیان است، فکر می‌کرد او فقط یک رقاص ساده است. می‌دانست پسر جیار و سولیان در قصر است اما فکرش را نمی‌کرد او همان کسی باشد که ژان عاشقش است. دستش ناخودآگاه پایین آمد و با صدایی نامطمئن پرسید
: تو واقعا پسر سولیانی؟
ییبو نفس عمیقی کشید. پادشاه با آمدن به اتاقش و تهدیدش به مرگ او را غافلگیر کرده بود. وقتی پادشاه به‌رویش شمشیر کشیده بود حقیقت روی سرش خراب شده بود؛ پادشاه هر کاری برای ازدواج پسرش با ژان می‌کرد.
:بله من وانگ ییبو، پسر وزیر جیار و بانو سولیان هستم. بعد از مرگ ناجوانمردانه‌ی پدر و مادرم مجبور شدم توی قصر به عنوان رقاص کار کنم
صدایش محکم بود، اما لرزشی از غم هجوم خاطرات در آن حس می‌شد. می‌دانست پادشاه روزگاری عاشق مادرش بوده است و شاید به حرمت این عشق از جان او می‌گذشت. هر چند ترجیح می‌داد بمیرد اما دلیلی برای تن دادن ژان به آن ازدواج نباشد. احساسش کم‌کم تبدیل به واژه‌ها شد و روی زبانش جاری شد.
: من رو بکشید. ژان به‌خاطر من تن به این ازدواج نده.
ژان نفس لرزانی کشید، بغض گلویش را می‌فشرد و راه نفس کشیدن را می‌بست.
:سرورم، لطفا از ما بگذرید. من عاشق ییبو شدم و نمی‌تونم کس دیگه‌ای رو توی قلبم داشته باشم. این‌جوری شاهزاده لینونگ هم اذیت می‌شن.
صورت پادشاه برافروخته بود و چشمانش به خون نشسته بود.
:شما دو نفر تا بعد از ازدواج حق خارج شدن از قصر رو ندارین.
هر دو با شنیدن این دستور به هم نگاهی پرهراس انداختند. اینگونه نقشه‌ی فرارشان با مشکل مواجه می‌شد. پادشاه ادامه داد
: برای هر دو نگهبان می‌ذارم. جرئت سرپیچی از فرمانم رو نداشته باشین. ژان، تو با لینونگ ازدواج می‌کنی و باید باهاش درست رفتار کنی جوری که احساس خوشبختی کنه. می‌تونی وانگ ییبو رو به عنوان معشوقه پنهان خودت داشته باشی، به‌خاطر مادرش این اجازه رو می‌دم که تا آخر عمر باهاش باشی اما پسرم نباید بفهمه.
ژان دست مشت کرد، او ییبو را به عنوان معشوقه نمی‌خواست. او ییبو را به عنوان همسر قانونی خود می‌خواست.
:اما سرورم من…
پادشاه دستش را بالا برد: اگه هر کدومتون از دستورم سرپیچی کنه کشته می‌شه. اگه بازم بخوای نافرمانی کنی بخشیده نمی‌شی و تو رو به معدن تبعید می‌کنم
چشمان ییبو گشاد شد. او عاشق ژان بود اما نمی‌خواست این عشق حتی ذره‌ای به آلفا آسیب بزند.
پادشاه بدون حتی کلمه‌ای اضافه از اتاق بیرون رفت و سه نگهبانی که همراهش بودند هم پشت سرش بیرون رفتند. به محض بسته شدن در، ژان به طرف ییبو دوید و او را بدون لحظه‌ای تعلل در آغوش کشید. این وضعیت برایش مثل نبردی بود که در آن به سختی شکست خورده بود و راه گریزی از کشته شدن سربازهای بیشتر وجود نداشت.
ییبو را تنگ در آغوش گرفته بود و سرش را به سینه‌ای چسبانده بود. هر دو بغضی را که به گلوهایشان فشاز می‌آورد رها کردند و اجازه دادند اشک‌هایشان از سر استیصال فرو بریزد. قطره‌های اشک‌ روی صورت هم می‌ریخت، به لباس‌های هم چنگ زده بودند و به باتلاقی می‌اندیشیدند که در آن گیر کرده بودند و هر لحظه بیشتر در آن فرو می‌رفتند.
ژان دستش را توی موی ییبو برد و نوازشش کرد.
:متاسفم… همه‌ش تقصیر منه
ییبو سرش را عقب کشید و از پس اشک‌هایش به چشمان خیس آلفا نگریست. دستش را بالا برد و قطره‌های روی صورت ژان را با انگشتش کنار زد
: من خوبم، تقصیر تو نیست
سعی کرد لبخند بزند دا کمی ژان را آرام کند، اما لبخندش چنان مصنوعی بود که مطمئن بود مرد مقابلش هیچ‌وقت آن را باور نمی‌کند.
: هر چی از توانم برمیاد انجام می‌دم تا این ازدواج رو به هم بزنم. من می‌خوام تو همسر اولم باشی. می‌خوام همه‌ی دنیا بدونن ما برای همدیگه‌ایم.
ییبو لبخند زد، اینبار اما بسیار تلخند و غم‌اندود. به تک تک کلمات ژان ایمان داشت و همین اعتماد شاید باعث شده بود چنین قلبش را به آلفا بدهد. اما این اطمینان هم‌زمان او را می‌ترساند، وحشتی که حاصل فکر از دست دادن ژان بود. صورت ژان را میان دستانش گرفت. سعی کرد مانع جوشش اشک در چشمانش شود. باید به‌خاطر ژان قوی می‌بود.
: من با معشوقه‌ی تو بودن مشکلی ندارم… من فقط نمی‌خوام پادشاه بلایی سرت بیاره
با ادراکی عمیق از اینکه اگر ژان را راضی نمی‌کرد ممکن بود برای همیشه او را از دست بدهد کلمات را بر زبان جاری می‌کرد. برایش سخت بود، این واقعیت را که این ازدواج ممکن بود زندگی هر دو را برای همیشه از مسیر رویاهایی که در سر داشتند، خارج کند به خوبی می‌دانست. صورتش در نگاه ژان و در پس اشک‌های آلفا لرزان بود.
:ییبو! داری چی می‌گی؟ تو واقعا به معشوقه بودن راضی‌ میشود ؟
ییبو لحظه‌ای سکوت کرد، جواب سوال ژان در چشم‌هایش بود.
:نه ژان، راضی نمی‌شم. من همیشه می‌خواستم شماره یک باشم. من هر آلفایی رو که می‌خواست معشوقه‌ش باشم با عصبانیت رد می‌کردم.من...من می‌خواستم همه جا جار بزنم که من همسر شیائو ژانم. ولی ژان، اگه تو باشی آره حاضرم معشوقه‌ی پنهانت باشم. اگه تو رو از مرگ یا تبعید دور می‌کنه حاضرم پشت درهای بسته و غرق اشک ببینمت اما فقط باشی، همین که داشته باشمت برام کافیه
ژان نفس در سینه حبس کرده بود، می‌دانست گفتن این کلمات چه‌قدر برای ییبو سخت است.  ییبو را می‌شناخت،  آن پسر اراده‌ای آهنین داشت و شکست را قبول نمی‌کرد. ییبو قوی‌ترین آدمی بود که تا به‌حال دیده بود و حالا که این کلمات را از زبانش می‌شنید انگار خنجری بر قلبش فرو کرده بودند.
: ییبو لطفا،  لطفا این‌جوری نگو
همه چیز در تاریکی و افسردگی فرو رفته بود. ییبو سرش را جلو برد و بوسه‌ای بر لب ژان نشاند. لب‌هایشان بی‌حرکت روی هم قفل شده بود دردی را که در قلبشان بود انعکاس می‌داد.
: برای من مهم اینه توی قلبت من رو بیشتر از همه دوست داری. اونقدر به عشقت اطمینان دارم که بدونم حتی اگه یک حرمسرا داشته باشی اونی که قلبت رو داره منم
چشمان ژان دوباره با اشک پر شد. می‌دانست ییبو این حرف‌ها را از ترس جان او می‌زند. درست مثل ییبو او هم به عشقش اطمینان داشت و مطمئن بود کسی نمی‌تواند جای ییبو را در قلبش بگیرد اما باز هم برایش سخت بود که تن به ازدواج با کس دیگری بدهد و ییبو را چنین درهم شکسته ببیند.
از جایش برخاست و ییبو را همراه خودش بلند کرد. هر دو دست در دست هم و تکیه زده به هم قدم‌هایشان را به طرف تخت ییبو برداشتند. کنار هم روی تخت دراز کشیدند و در حالی‌که انگار می‌ترسیدند کسی آن‌ها را از آغوش هم بیرون بکشد همدیگر را تا صبح بغل کردند.
.
.
.
تصمیم‌شان را گرفته بودند. در واقع بقیه تصمیم گرفته بودند و داشت طبق تصمیم بقیه عمل می‌کرد. اما هنوز هم نمی‌خواست تسلیم شود. پادشاه و شاهزاده تصمیم گرفته بودند و ییبو او را مجبور می‌کرد از این تصمیم اطاعت کند، اما غم را در چشمان امگایش می‌دید.
لینونگ با لبخندی خجولانه او را می‌نگریست.
:چی باعث شده به دیدنم بیای؟
لبخند نمی‌زد، نمی‌خواست لینونگ را به داشتن زندگی‌ای خوش کنار خودش امیدوار کند.
:لطفا تمومش کن، اجازه نده احترامی که بهت دارم بیشتر از این از بین بره. من هیچ‌وقت نمی‌تونم عاشقت باشم، نمی‌تونم با نگاهی پر از عشق نگاهت کنم و برای هم‌آغوشی باهات نتونم صبر کنم. من حتی اون حس دوستی رو که قبلا بهت داشتم دیگه ندارم
لبخند روی لب‌های لینونگ رنگ باخت. اشک گوشه‌ی چشمش جمع شد و با صدایی لرزان گفت
:من دوست دارم. بدون تو نمی‌تونم زندگی کنم. مطمئنم تو هم عاشقم می‌شی. اونقدر بهت عشق می‌دم و خوشحالت می‌کنم که عاشقم بشی. وقتی برات بچه‌هات رو به‌دنیا بیارم عاشقم می‌شی
ژان قبلا این کلمات را از زبان لینونگ شنیده بود. از این اطمینان امگا متنفر بود. از اینکه لینونگ تنها چون شاهزاده بود پس می‌توانست چنین زندگی او را به هم بریزد متنفر بود. دست مشت کرد
: منم کسی رو توی قلبم دارم که نمی‌تونم بدون اون زندگی کنم. لطفا به پادشاه بگو از این ازدواج صرف‌نظر کنه
لینونگ سر تکان داد، گونه‌هایش خیس اشک بود. این ازدواج و خوشبختی کنار ژان را حق خود می‌دانست، او برای این کشور فداکاری کرده بود پس حق خوشبختی و استفاده از امتیاز شاهزاده بودن را داشت. حتی اگر ژان او را پس می‌زد برایش مهم نبود، در طول مدت گروگان بودنش آنقدر تحقیر شده بود که حالا ضعیف و کوچک شدن مقابل ژان برایش اهمیتی نداشت. تنها چیزی که برایش مهم بود داشتن ژان بود.
: من از پدرم همچین درخواستی نمی‌کنم… ما با هم ازدواج می‌کنیم و خوشبخت می‌شیم.
ژان پلک زد، باورش سخت بود اما شاهزاده انگار هیچ‌چیزی جز ازدواج برایش مهم نبود. در آن لحظه به تفاوت شاهزاده و ییبو اندیشید؛ ییبویی که تحقیر شدن را نمی‌پذیرفت، ییبوی قوی و مستقلش در مقابل لینونگی که هیچ عزت نفسی نداشت. از جایش برخاست و به طرف در رفت اما قبل از بیرون رفتنش گفت
: هیچ‌وقت عاشقت نمی‌شم و حتی نمی‌خوام ببوسمت چه برسه به اینکه ازت بچه‌ای داشته باشم.
.
.
.

این دو پارت رو به ۹۰ ووت برسونید تا ۴ پارت باقی‌مونده از فیک رو آپ کنم.

in your arms  (Completed) Where stories live. Discover now