Part 8

728 211 96
                                    

قسمت  هشتم
پاییز خودش را بر پایتخت یله داده بود و باد سوزناکش شاخه ها را لخت می کرد و برگهای به جا مانده بر آن ها را به زمین می تکاند. فرمانروا عاشق برگهای پاییزی بود و فرمان داده بود، پاییز که می آمد برگ های روی زمین جارو نشوند. باد سرد به گونه ی گل صدتومانی می خورد و ردی سرخ به جا می گذاشت. با هر نفس ورود سرما را به شش هایش حس می کرد.
روی پل بهشت ایستاده بود، این پل از روی دریاچه ی قصر می گذشت و به جزیره کوچکی که وسط آب بود، می رسید. الاچیقی با چند درخت گیلاس دریاچه را شبیه بهشت می کرد،. شاید به همین دلیل اسم آن پل بهش بود. امگای جوان هیچوقت به دلیل پشت اسم کاخ ها و مکان های قصر فکر نکرده بود. هر وقت نیاز به تنهایی و رهایی را در خود می دید به این دریاچه پناه می برد. او عاشق خیره ماندن به آب بود. آرامشی که آب داشت آرام آرام به وجودش رخنه می کرد و آشوب قلبش را آرام می کرد. به آویزی که در دستش بود نگاه کرد. گوشه لبش به لبخندی بالا رفت، اما لبخندش تلخ بود و دردی که قلبش را می فشرد آرام آرام بزرگتر می شد.
برگی از شاخه ای جدا شد و روی آب افتاد.تمام آن شاخه های مرده و خشک با آمدن بهار باز زنده می شدند، افسوس که زنده شدنی برای آدم های مرده وجود نداشت. لبهایش را روی هم فشرد. سرش را چرخاند و با قدم هایی محکم از آن جا دور شد. سرش را بالا گرفته بود و با وقار قدم بر می داشت. نگاه بقیه را روی خود حس می کرد؛ عده ای با حسرت و حسادت، عده ای با شهوت و عده ای هم با نفرت او را می نگریستند. به احساسات بقیه اهمیتی نمی داد، آدم های کمی وجود داشت که احساسشان برای گل صد تومانی مهم باشد، بقیه می توانستند هر جور که می خواهند به او نگاه کنند.
تصمیمش را گرفته بود. داتینگ همیشه می گفت تصمیم گرفتن آسان است اما زندگی با عواقبش است که دشوار می شود و گل شد تومانی حاضر بود با عواقب تصمیمش کنار بیاید اگر آنچه را که می خواست بدست می آورد.

دیدنش در آن قسمت قصر سرها را به طرفش می چرخاند و پچ پچ ها را بیشتر می کرد، اما مهم نبود برایش، زندگی در قصر به او اموخته بود شایعه ها گاهی می تواند به نفع آدم تمام شوند.
مقابل اتاق وزیر جنگ ایستاده بود، به نگهبانی که سعی داشت تعجب خود از این ملاقات را پنهان کند، لبخندی زد
: به وزیر شیائو اومدنم رو اطلاع بدین

ژان مشغول خواندن کتابی بود درباره ی تکنیک های جنگی که نگهبان وارد شد. تعظیم کرد و گفت
: گل صد تومانی اجازه ی دیدار می خوان
ژان سرش را بالا آورد، گوشه ی لبش بالا رفت : پس منتظرشون نذار
وزیر جوان چشمانش را تنگ کرد، در ته و توی ذهنش به اینکه چرا آن امگای اغواگر به دیدارش آمده فکر کرد. بعد از آن شب نیاد آوری نگاه های پر از خشم برادرش موجب خوشحالی و لذتش می شد. بالاخره توانسته بود راهی برای آزار یوبین پیدا کند. به نظر برادرش تمام وجود خود را به آن امگا باخته بود. امگایی که رام کردنش آسان نبود. گل صدتومانی وارد شد و ژان بار دیگر به اینکه آن امگا چقدر زیباست اندیشید. از جایش بلند شد
: چه افتخاری، این سعادت رو مدیون چی هستم؟
ییبو با قدم آرام خود را به ژان رساند، تعظیم کوتاهی کرد و چشمان وزیر نگریست
: برای دادن پیشنهادی اینجام
ژان قبول داشت که پسر مقابلش به راحتی توانسته بود کنجکاوی اش را برانگیزد. با دست به مهمانش تعارف کرد که بنشیند. نفس عمیقی کشید، هر بار که آن امگا را می دید رایحه ای از غم را استشمام می کرد، گاه قوی و گاه تنها بازمانده ای از آن. در کنارش بوی خود گل صد تومانی هم اغواگر بود، بوی چوب صندل می داد متفاوت از بوی عطری که معمولا امگاها به خود می زدند. آنچه برایش جالب بود آرایش نکردن آن امگا بود. امگاها و بخصوص رقاصه های دربار علاقه زیادی به آرایش کردن داشتند اما آن امگا با پوست رنگ پریده و سرخی که از سرمای هوا بود، از تمام آن آرایش ها بی نیاز بود. ژان نمی دانست که ییبو تنها برای اجراهایش آرایش می کرد.
ژان نگاهش را به ییبو داد : چه پیشنهادی برام دارین
رایحه غم بار دیگر از گل صدتومانی بلند شد، امگا آویزی را که در دستش بود بالا آورد و لب گشود. با هر جمله چشمان ژان گشاد می شد. آثار حیرت و تعجب در چهره اش نمایان می شد و بیشتر دلیل آن رایحه را درک می کرد. داستان ییبو که تمام شد، سکوت بر اتاق نشست. ییبو برای آرام کردن خود به وقت نیاز داشت و ژان برای فکر کردن به آنچه شنیده بود.
:گفتن این چیزا به من براتون خطرناک نیست؟
ییبو لبخندی زد، لبخندش مطمئن بود و ژان در دل این همه آرامش و وقار را می ستود. ییبو کمی به جلو خم شد و نگاه اغواگرش را به وزیر دوخت
: دشمن دشمنم دوست منه، و ما دشمنای مشترکی داریم
ژان ابرویی بالا انداخت، سرش را تکان داد و خندید. آن امگا هر لحظه بیشتر از قبل او را شگفت زده می کرد. امگایی که به راحتی و بدون ترس به وزیر جنگ می گفت می خواهد از او سواستفاده کند تا به اهدافش برسد.
ژان دستش را دراز کرد و طره ای از موی ییبو را که روی سینه اش ریخته بود در دست گرفت، آن را بالا آورد
: با اینکه ممکنه برای رسیدن به این هدف مشترک چه کارهایی کنید فکر کردین ؟
ییبو دستش را روی دست ژان گذاشت : نگران نباشید وزیر، من با میل و فکر کافی این پیشنهاد رو بهتون دادم
  ژان بوسه ای زد به آن آبشار سیاه که در دست داشت. حق با ییبو بود، هر دوی آن ها دشمنان مشترکی داشتند، هر دو می توانستند به کمک هم رنجی را که سال ها در وجودشان جمع شده بود و تبدیل به هیولای انتقام شده بود، آرام کنند.
نگاهی به ییبو کرد : مطمئنم از هم نشینی هم لذت خواهیم برد، ییبو
ییبو نیشخندی زد، اگر گفتن نامش، وانمود به نزدیکی یا حتی دادن بدنش بهایی بود که برای هدفش باید می پرداخت، پس با کمال میل آن را می پذیرفت؛ به هر حال او چیزی برای از دست دادن نداشت.
.
.
.
درونش آشوبی بود از انتظار برای بیرون رفتن از آن زندان زیبا. قصر شده بود زندانی با دیوارهای بلند که روحش را درون خود می فشرد.
همراه لیانگ قدم بر می داشت تا چند روزی از این زندان دور شود. کالسکه و چند سرباز منتظرش بودند، در میان آن ها فرمانده نگهبانان قصر را دید، فرمانده وانگ. چند باری این فرمانده را با آن نگاهی که به نظر گستاخانه می آمد، دیده بود و هر بار برخلاف آن نگاه چیزی جز مهربانی ندیده بود.
فرمانده جوان به محض دیدن امگای محبوب فرمانروا سرش را خم کرد.
: عافرت جیانگ، برای حرکت آماده ایم
: ممنونم که منو توی این سفر همراهی می کنید
هاشوان خواست بگوید او تنها دستور امپراطور را انجام می دهد، اما به جایش تنها لبخندی زد و دستش را برای کمک به جیانگ دراز کرد. دستان جیانگ در دستانش گرم بود، چیزی متضاد با باد سردی که می وزید. هاشوان گرما را دوست داشت و دلش می خواست کمی بیشتر آن گرما را لمس کند.

in your arms  (Completed) Where stories live. Discover now