قسمت ششم
ماه چنان باریک بود که نمی توانست با نورش در آسمان خودنمایی کند. ستاره ها اما با تابش بی وقفه شان می خواستند این کم کاری ماه را جبران کنند. به ماه کم جان خیره شده بود انگار منتظر بود با نگاهش به ماه جان دهد.
دستهایش را پشت کمرش قفل کرده بود. بالاخره توانسته بود یک پست رسمی مانند وزارت را در دربار بدست بیاورد، با این حال هنوز چیزی روی قلبش سنگینی می کرد. رضایت بر جانش ننشسته بود. شبیه بود به سربازی که در جنگی تن به تن تنها زخمی بر پیکر رقیبش بر جای گذاشته بود.
به این فکر کرد اگر پدرش زنده بود بعد از کسب پست وزارت چه چیزی می گفت . شاید همان حرفی را می زد که بعد از اولین پیروزی اش در جنگ به دست آورده بود " چیزی مهمی نیست، باید سعی کنی بهتر باشی، از برادرت یاد بگیر"
دستش را روی قلبش گذاشت، پدرش سال ها پیش از دنیا رفته بود، ولی حتی در بستر مرگ هم شیرین ترین کلمات برای یوبین بود و سهم او از آخرین لحظات مرگ پدرش" من رو سرافکنده نکن"
دستانش را مشت کرد می خواست از آن روزها و احساسات فرار کند، ولی زنجیری به سنگینی تمام غم های گذشته او را در بند گرفته بود. از پنجره فاصله گرفت ، مثل همیشه برای فرار تنها یک راه داشت.
قلم مو روی کاغذ کشیده می شد، به طرحی که هر لحظه روی کاغذ پررنگ تر می شد انحنا می داد .اینکه موقع نقاشی کشیدن روی زمین بنشیند یکی از عادتهایی بود که در تمام این سال ها حفظ کرده بود. وقتی قلم مویش را برای کشیدن طرحی که خودش هم نمی دانست چیست برداشته بود انتظار تصویری که در حال جان گرفتن بود را نداشت.
نفس عمیقی کشید و به امگایی که در حال رقصیدن بودن نگاه کرد. می دانست بالاخره روزی آن همه زیبایی را به تصویر خواهد کشید، ولی فکر نمی کرد این اتفاق انقدر ناگهانی و از روی ناخودآگاهش رخ دهد .
لبخندی گوشه ی لبش نشست. زمانی که طرح را می کشید افکار تاریکی از گذشته مانند ابرهای سیاه او را احاطه کرده بودند، ولی حالا با نگاه کردن به نقاشی آن ابرها بالاخره باریدن گرفته بودند و حس خوب زیر باران بودن را برای ژان به ارمغان آورده بود.
به تصویر نگاه کرد، آن امگا آنقدر زیبا بود که می توانست هزاران طرح بکشد؛ با این حال می دانست هیچ تصویری نمی تواند زیبایی اش را آنگونه که شایسته اش است نشان دهد. چشمانش را ریز کرد و به امگای در حال رقص خیره شد .
: تو کی هستی؟
.
.
.
پیک های دستشان بالا رفت و به سلامتی همدیگر نوشیدند. هاشوان از زمانی که به یاد داشت ژان را می شناخت، با هم تمرین شمشیرزنی کرده بودند، شکار رفته بودند و تن هایشان را سپر کشورشان در جنگ کرده بودند.
ژان می دانست پشت آن نیشخندی که همیشه روی لبهای دوستش نقش بسته و نگاه گستاخش مردی است شجاع، مهربان و فداکار و البته باهوش . دلش می خواست نظر دوستش را درباره موضوعی که به تازگی ذهنش را مشغول کرده بود بداند
:به نظرت چرا یوبین پیشنهاد وزرا برای ازدواج با ولیعهد رو رد کرد؟
هاشوان ابرویی بالا انداخت، فکر می کرد ژان بیشتر از اینها درباره برادرش اطلاعات داشته باشد ولی انگار ژان با یوبین فرق می کرد، یوبین مرد نقشه کشیدن بود و ژان مرد عمل .
: با داشتن ولیعهد یوبین نمی تونه جفت دیگه ای داشته باشه
ژان از این جواب جا خورد : یعنی می گی داشتن حرمسرا از سلطنت برای یوبین مهمتره؟ این دیگه چیه ... انگار عطش مادر یوبین برای قدرت رو یادت رفته
هاشوان سرش را تکان داد و با صدای بلند خندید : ژان ژان دوست من مثل اینکه واقعا این مدت فقط به جنگ فکر می کردی و از برادرت چیزی نمی دونی
ژان اخمی کرد، این عادت هاشوان که دوست داشت همه چیز را مثل معما به زبان بیاورد درک نمی کرد . چشمهایش را ریز کرد
: واضح بگو منظورت چیه؟
هاشوان از اینکه توانسته بود کمی دوستش را اذیت کند و کنجکاوش کند راضی بود و بالاخره تصمیم گرفت همه چیز را به دوستش بگوید
: اینجوری یوبین نمی تونه گل صدتومانی رو داشته باشه ؟اون حرمسرا نمی خواد بلکه زیباترین امگای گوسو رو می خواد
ژان کمی سرش را کج کرد. گل صدتومانی؟! کدام امگا برادرش را از همسر ولیعهد شدن باز میداشت؟ قبل از اینکه لب بگشاید و سوال هایش را به طرف هاشوان روانه کند آلفای دیگر حرفش را ادامه داد
: همون امگایی که اون شب با بادبزن رقصید، رقاص اول گوسو ، کسی که برادرت سالهاست عاشقشه البته که هر بار هم از اون زیبارو نه میشنوه، درست مثل بقیه آلفاهایی که عاشق گل صدتومانی هستن
ژان بالاخره هویت آلفای زیبایی را که تصویرش را بارها بر روی کاغذ کشیده بود شاید از ذهنش دورش کند فهمید. زیبایی آن امگا را تحسین می کرد ولی به دنبال فهمیدن هویتش نرفته بود ولی حالا انگار باید بیشتر از این امگا می فهمید.
زبانش را به سقف دهانش زد و نیشخندی روی لبش نشست. ناخودآگاه قلبش شروع به تپیدن کرد، انگار کلیدی را که سال ها به دنبالش بود پیدا کرده بود. پیکش را بالا برد و به آرامی از آن نوشید
: امپراطور تونسته نظر رئيس قبيله جیان رو جلب كنه
هاشوان آهي كشيد: بيچاره ئافرت جیانگ با ديدنش ميشه فهميد خيلي ميترسه بخصوص با وجود ملكه
ژان سرش را تكان داد: شنيدم خيلي جوونه و البته زيبا
هاشوان لبخند زد: درسته اون واقعا خيلي زيباست و همين زيباييش براش دردسرسازه تو بهتر از من ملکه رو میشناسی ناسلامتی خالته
ژان می توانست از لحن هاشوان بفهمد که قصد دارد سر به سرش بگذارد، گوشه لبش بالا رفت
: آره خاله عزیزی که چند بار ندیدمش
ملکه و مادر یوبین با هم خواهر بودند، ژان روزهایی را از کودکی اش به یادش آورد که ملکه با حرف هایش او را تحقیر کرده بود این تحقیر تا بزرگ شدنش هم ادامه داشت. برای بار چندم دستش به طرف کوزه شراب دراز شد، امیدوار بود شراب تلخی آن روزها را از یادش می برد.
.
.
.
هوا تاریک شده بود فانوسی در دست گرفته بود و مقابل مقبره ای ایستاده بود، صورتش گرفته و مثل همیشه سرد بود ، کسی نمی توانست تنها با نگاه کردن به صورتش از احساساتی که درونش می خروشید باخبر شود.
: از اینکه دیگه توی این دنیا نیستی خوشحالی؟ فکر نکنم خوشحال باشی حتما دلت می خواد زنده باشی و مثل پسر و دخترت به همه زور بگی ...
به چمن هایی که روی آرامگاه سبز شده بود لگدی زد . دستهایش را مشت کرده بود ، دندان هایش را روی هم فشار می داد و با انزجار به روبه رویش خیره شده بود.
: فکر نکنم ملکه از شنیدن حرفهاتون خوشحال بشن
حس کرد بدنش یخ زده ، فکر نمی کرد کسی آنوقت شب به اینجا بیاید. حتی خود او هم با دادن چند سکه به نگهبان توانسته بود وارد آرامگاه شود و حالا کسی او را دیده بود و حرفهایش را شنیده بود. اگر این حرفها به گوش ملکه می رسید مطمئنا هیچ کسی نمی توانست او را از مرگ نجات دهد.
آب دهانش را قورت داد و به طرف صدایی که شنیده بود برگشت با دیدن آلفای روبه رویش ترسش بیشتر شد. وزیر شیائو ژان با لبخندی کج روی لبش مقابلش ایستاده بود. ترس از اتفاقاتی که ممکن بود پیش بیاید به جانش افتاد. سعی کرد ترس را به چهره خود راه ندهد. تعظیمی کرد و لبخندی مصنوعی روی لبش نشاند
:وزیر شیائو ژان
ژان به طرفش رفت و کنارش ایستاد، ییبو در جدال با ترس و اضطراب سعی داشت لبخندش را حفظ کند. از نگاه کردن به چشم های ژان طفره می رفت. نیشخند روی لبهای ژان هر لحظه پررنگ تر می شد، فانوس دستش را بالا گرفت ، نور روی صورت ییبو پاشید. برای لحظه ای نفس در سینه ژان حبس شد. گل صدتومانی به راستی لیاقت داشتن لقب زیباترین آلفای گوسو را داشت. حالا می فهمید چرا یوبین اینگونه عاشق این امگای زیبا شده است.
: فکر نمی کنین اینجا بودن اونم این وقت شب برای زیبایی مثل شما زیاد مناسب نیست ؟
ییبو قدمی به طرف ژان برداشت، شاید باید از حربه هایی که بلد بود روی این آلفا هم استفاده می کرد و مانع لو دادنش به ملکه می شد.
: نمی تونستم بخوابم بخاطر همین خواستم قدم بزنم ولی انگار راهم رو گم کردم
خودش هم می دانست امکان ندارد کسی مثل ژان دروغش را باور کند. با این حال امیدوار بود ژان هم مثل برادرش بتواند از اشتباهاتش چشم پوشی کند. نگاه ژان از زیبایی صورت امگا روی آرامگاه مقابلشان چرخید ، ابرویی بالا انداخت و گفت
: اونوقت یهو با خودتون گفتین به پدر ملکه ادای احترام کنین؟
ییبو سعی کرد لبخند روی لبش را حفظ کند دستش را بالا برد و روی بازوی ژان گذاشت: سروروم من
ژان با حس دست ییبو روی بدن خودش نفس عمیقی کشید، این امگا می دانست چطور با کوچکترین حرکاتش یک آلفا را تحت تاثیر قرار دهد. سرش را کمی جلوتر برد و به چشم های زیبای ییبو خیره شد
: و چه چیزی باعث شد گل صدتومانی ما اینطور راهش رو گم کنه؟
ییبو با دیدن چشم های ژان مقابل خودش کمی جا خورد، حالا که انقدر از نزدیک می توانست ژان را ببیند می توانست جذابیت او را بیشتر حس کرد، آن چشم های بادامی و صورت مردانه و البته حسی که از قدرت آلفای مقابلش می گرفت لرزه به اندامش انداخت. مطمئن بود شیائو ژان از آن آلفاهایی است که هیچ امگایی نمی تواند در مقابلش خودش را کنترل کند.
معنی حرفهای وزیر جوان را خوب میفهمید سالها کار به عنوان رقاص درباری به او یاد داده بود در پس هر حرف و حرکت یک آلفا چه چیزی پنهان شده است . کمی لبش را با زبانش خیس کرد نگاه ژان را که بلافاصله روی لبهایش قفل شد حس می کرد
: شاید یک آلفای غریبه
ژان کمی از این امگای زیبا فاصله گرفت، می ترسید اگر همینطور به نزدیک ماندنش کنار گل صدتومانی ادامه دهد ممکن است تحت تاثیر عشوه هایش قرار بگیرد. شروع کرد اطراف امگای زیبا چرخیدن
:میدونید حرفهایی که زدین ممکنه به قیمت جونتون تموم شه؟
ترس مثل دوستی قدیمی در آغوشش گرفت. می دانست نباید نفرتی را که در دلش بود به زبان بیاورد، ولی آن شب بی احتیاطی کرده بود و حالا گیر افتاده بود. ژان دوباره مقابلش ایستاده بود ، ییبو اینبار دستش را روی سینه آلفای جذاب مقابلش گذاشت
:امیدوارم وزیر ژان منو عفو کنند و از این دیدار چیزی به کسی نگن
ژان می دانست گل صدتومانی با صدا زدنش به اسم کوچکش سعی در القای صمیمت بینشان داشت
: و چرا باید اینکارو کنم؟ من مثل برادرم نیستم که تسلیم تمام خواسته های گل صدتومانی شم
ییبو می دانست باید برای راضی کردن ژان تلاش بیشتری از خود نشان دهد ، صورتش را نزدیک برد نفس های گرمش روی لبهای ژان می نشست: مطمئنا وزیر جوان ما اونقدر مهربون و خوش قلب هستن که از خطای رقاصی مثل من چشم پوشی کنن
ناخودآگاه ژان به لب های قرمز رنگ امگای زیبا خیره شد، هوس داشتن آن لبها میان لبهای گرم و آتشین خود آرام در دلش جوانه زد .ولی میدانست نباید در مقابل امگای عشوه گری مثل گل صدتومانی ضعف نشان دهد. تنها بوسیدن آن امگا او را راضی نمی کرد می دانست این امگا می تواند آبی باشد بر آتشی که سال ها در وجودش می سوخت و ویران می کرد
:برای فردا شب میخوام یک مهمونی برپا کنم میخوام اونجا باشی در اینصورت این دیدار ما ندیده گرفته میشه
این درخواست ساده کمی برای گل صدتومانی غافلگیرانه بود، فکر نمی کرد ژان تنها با یک مهمانی از خطایی به این بزرگی بگذرد، نفسی از روی راحتی کشید .شرکت در یک مهمانی برای اون ساده بود البته تا زمانی که با کسی هم بستر نمی شد
:البته قربان
ژان لبخندی از روی پیروزی زد:عالیه بهتره تا کس دیگه ای شمارو ندیده از اینجا دور شید
تعظیمی کرد:حتما سرورم
ژان با نیشخند به دور شدن آن زیباترین امگا نگاه کرد دلش میخواست چهره ی برادرش را موقع دیدن گل صدتومانی در کنارش ببیند
.
.
.
بوون روبروی پنجره ایستاده بود امگای جدید را نمی توانست از ذهنش دور کند. احساسی را که به جیانگ داشت تا به حال حتی با مومو هم تجربه نکرده بود .
به یاد زمانی افتاد که برای اولین بار عاشق شده بود. عاشق دختر تاجر هوان، دختری زیبا و دلربا به اسم سولیان. هنوز افسوس اینکه هیچ وقت نتوانست سولیان را برای خودش داشته باشه را میخورد . با یادآوری سولیان عصبانیت همه ی وجودش را فرا گرفت : پیشکار بیرونی؟
شائون وارد شد و تعظیمی کرد: سرورم با من کار داشتید؟
بوون با دستهای مشت کرده گفت: میخوام اطلاعاتی درباره سرنوشت همسر وزیر جیار برام بیاری
شائون با تعجب آمیخته به ترس گفت:بانو سولیان؟
بوون سرش را تکان داد:آره
شائون که از عشق یکطرفه ی سوزان و نافرجام امپراطور به بانو سولیان که بعد ها همسر وزیر جیار شد، خبر داشت نفس عمیقی کشید
:چشم سرورم
بوون لبخندی شیطانی زد: بانو جیانگ رو برام آماده کنید
شائون با تاسف گفت:چشم سرورم میگم آماده شنسلام سلام جادوگر موقرمزم
مرسی از کسانی که با حمایت از فیک بهم انرژی میدن
کم کم دارین به قسمتای اصلی فیک نزدیک می شیم امیدوارم خوشتون بیاد
ممنون
YOU ARE READING
in your arms (Completed)
Fanfictionبادبزنی باز می شود خونی می ریزد رقاصی می رقصد عشق به یک امگا کشوری را به آتش می کشد خیانت عشق حسرت انتقام زوج ها : ییژان، جیشوان شخصیت ها: شیائو ژان، وانگ ییبو، وانگ هاشوان، سونگ جیانگ، یوبین