قسمت بیست و سوم
غرق در دنیای کودکانهی خود به دنبال پروانهای میدوید. لبخندی فارغ از تمام رنجهای دنیا بر لب داشت. نگاهش را از روی پروانه بر نمیداشت، چنان که سنگ مقابلش را ندید، پایش به آن گیر کرد و روی زمین افتاد.
قطرههای اشک بلافاصله روی گونههای نرم کودک پنج ساله نشست. دستی دراز شد و او را از روی زمین بلند کرد. از پس پردهی اشک صورت مهربان شو هوانگ را دید. مرد به آرامی خاک روی لباسش را تکاند و به دنبال زخم یا خراشی دستانش را نگاه کرد.
: درد داری؟
ییبو سرش را تکان داد. هوانگ دست نوازشی به موهای ییبو کشید و اشکهای روی صورتش را پاک کرد.
:پس چرا گریه میکنی؟
ییبو لبش را جلو داد: چون پروانهم فرار کرد
شوهوانگ یییو را در آغوش گرفت و به طرف درختی خرمالوها از شاخههایش آویزان مانده بودند، رفت.
:پروانهها دوست دارن پرواز کنن، نمیشه اونارو گرفت
ییبو سرش را روی شانهی آلفایی که برایش چون یک عموی مهربان بود، گذاشت.
: پام به اون سنگ گیر کرد
لبخندی ملیح روی صورت مرد نشست: ییبو، یادت باشه همیشه حواست باشه چه چیزایی توی مسیرت قرار میگیره. اگه فقط به یک چیز توجه کنی و اطرافت رو نگاه نکنی خیلی چیزا رو از دست میدی
درک آن حرفها برای پسر بچهی پنج ساله دشوار بود، اما با اینحال سرش را تکان داد. شو هوانگ از درخت خرمالویی کند و به دستان ییبو داد.
: مطمئنم وقتی بزرگ بشی، یک امگای زیبا میشی
ییبو گازی به خرمالو زد و صورتش را در هم جمع کرد.
: ولی من میخوام یک امگای قوی باشم
صدای خندهی هوانگ بلند شد، خندهای که ییبو هیچوقت نتوانست آوایش را فراموش کند.
:ییبو، آدمای زیبا هم میتونن قوی باشن.
.
.
.
قدمهایش سبک بود، باری به سنگینی سالها از روی دوشش برداشته شده بود. قلبش اکنون در انتظار انجام آخرین خواستهی تمام این سالها میتپید. سر چرخاند و به داتینگ نگاه کرد که دستان مادرش را گرفته بود و همراهش قدم میزد. لبخند زد، زن لباسهایی را پوشیده بود که سالها با تنش بیگانه بود. موهای بانو سولا سفید شده بودند و چروکهای عمیقی روی صورتش نشسته بودند.
در خانه باز شد، سرها چرخید و قامت خمیدهی شوهوانگ پدیدار شد. هقهقی از میان لبهای بانو سولا فرار کرد. آلفایی که روزی آرزوی امگاهای بسیاری بود، اکنون به پیرمردی شکسته میمانست. ییبو لبش را گاز گرفت تا مانع اشکهایش شود.
ژان به شو هوانگ کمک کرد وارد خانه شود، خانهای که انبوه غمانگیزی از خاطرات را در خود داشت. بانو سولا به طرف پسرعموی پدرش رفت.
:هو...هوانگ
مرد به زن نگریست، اشک در چروکهای روی صورتش مینشست.
: بانو سولا…
زن دستان آلفا را گرفت، هر دو روزگاری جوان بودند و زیبا. زمانی را به یاد میآوردند که همسر سولا عاشقش شده بود و از هوانگ خواسته بود با این زن زیبا حرف بزند. بیآنکه حرفی بزنند در سکوت گریه میکردند.
کمی دورتر ییبو، داتینگ و خواهر و برادرش ایستاده بودند و آسمانها را برای تنبیه ونهان شکر میکردند. روزگار دشواری را گذرانده بودند، چنان اشک ریخته بودند که میشد با دانههایشان رودخانهای را پر کرد. شبها از ترس کابوس، چشم بر هم نمیگذاشتند. اما اکنون میتوانستند آن زخمها را با انتقامی که گرفته بودند کمی التیام بخشند.
باد سردی وزید، ژان به مرد میانسال کمک میکرد قدم بردارد.
:بیرون سرده، بهتره بریم داخل
هوانگ سر تکان داد، خانهای که روزگاری غرق خنده بود اکنون تسلیم سکوت شده بود. خاطرات با هر قدمی که هوانگ در خانهاش بر میداشت، برایش زنده میشد.
همه در اتاقی که روزگاری محل جمع شدن هوانگ و دوستانش بود، نشسته بودند. خدمتکاری برایشان وسایل پذیرایی آورد. هوانگ با تعجب به خدمتکار نگریست.
داتینگ لبخند بر لب گفت: تمام ثروتهامون برگشته. وزیر شیائو براتون چند خدمتکار استخدام کردن
هوانگ سری برای ژان خم کرد: هر چقدر ازتون تشکر کنیم کمه
ژان فنجان چایش را زمین گذاشت: نیازی به تشکر نیست. من هم به دلایل شخصی بهدنبال انتقام از ونهان بودم. به علاوه این ییبو بود که توی اینکار خیلی بهم کمک کرد
هر کسی که در آن اتاق بود، میتوانست چکیدن احساسات عاشقانه را از نگاه آن آلفا ببیند. جوری که به ییبو نگاه میکرد گواهی بود بر دوست داشتنی لطیف و پر از ستایش.
ییبو در تلاشی نافرجام برای نادیده گرفتن نگاه ژان گفت
:جناب شو، طبیب براتون دارو تجویز کرده، با خوردنشون خیلی زود میتونید دوباره قوای بدنیتون رو به دست بیارید
شو هوانگ لبخند کم رمقی بر لب نشاند: همین که اسم وزیر جیار و بقیه از اون تهمتهای کثیف پاک شده برای من کافیه… حالا میتونم در آرامش بمیرم
ییبو فنجان مرد را از چای پر کرد: جناب شو، اینجوری نگید… من میخوام کار نیمه تمام مادرم رو در حق شما به انجام برسونم
چروکهای پیشانی مرد، عمیقتر شد: چه کاری؟
گوشهی لب با نیشخندی به رقص درآمد: پیدا کردن یک امگای مناسب براتون
صدای خندهی همه با دیدن سرخ شدن صورت مرد، بلند شد. آن خانه نزدیک به دو دهه بود از صدای خنده محروم مانده بود.
بانو سولا با اشتیاقی که مدتها بود از چشمانش گریزان بود، گفت
: منم با ییبو موافقم، بهتره داروهات رو بخوری تا مثل قبل قوی بشی
ییبو کمی فکر کرد و گفت: داتینگ میتونه لیستی از امگاهای مناسب رو بنویسه
شو هوانگ رو به ژان کرد:وزیر شیائو شما چیزی بگید
ژان نیمنگاهی به ییبو انداخت و گفت: من رو عفو کنید، ولی من قدرت مقابله با ییبو رو ندارم
ییبو اخمی کرد: اینجوری که میگی همه فکر میکنن من ترسناکم
ژان فنجان چایاش را بالا آورد و زمزمه کرد: منکرش نمیشم
خنده راه خود را به صورت هوانگ باز کرد: ییبو تو و داتینگ هم باید آلفاهای لایقی پیدا کنید
داتینگ دستش را مقابلش تکان داد: من به این چیزا نیاز ندارم
مادرش آهی کشید: اه دختر، میترسم توی حسرت دیدن بچهات بمیرم
داتینگ غرولندی کرد: هنوز هویچی رو دارین، اون براتون نوه به دنیا بیاره
سولا بیتوجه به غرغرهای داتینگ گفت:ییبو تو چی؟ حالا که اسم پدرت پاک شده مطمئنا الفاهای زیادی به طرفت میان
ژان آب دهانش را قورت داد، حق با بانو سولا بود. اکنون ییبو نه به عنوان گل صدتومانی و یرای رابطهای گذرا، بلکه به عنوان پسر وزیر جیار و وارث ثروت پدرِ مادرش آلفاهای زیادی را به طرف خود و برای ازدواج جلب میکرد.
ییبو سرش را پایین انداخت و گفت: ولی من هنوز نمیخوام ازدواج کنم
ژان نفس عمیقی کشید و جرعهای از چایش را نوشید، اما کلمات شو هوانگ او را به سرفه انداخت
: مطمئنم پدر و مادرت هم میخوان با آلفایی که باهات پرست رفتار کنه ازدواج کنی، کسی مثل وزیر ژان
ژان میان سرفههایش به ییبو نگریست، ییبو سعی داشت وانمود کند حرف هوانگ را نشنیده است. ژان گلویش را صاف کرد.
: من دیگه بهتره برم
YOU ARE READING
in your arms (Completed)
Fanfictionبادبزنی باز می شود خونی می ریزد رقاصی می رقصد عشق به یک امگا کشوری را به آتش می کشد خیانت عشق حسرت انتقام زوج ها : ییژان، جیشوان شخصیت ها: شیائو ژان، وانگ ییبو، وانگ هاشوان، سونگ جیانگ، یوبین