In Your Arms
ژانر: عاشقانه، اسمات، تاریخی، امگاورس
نویسنده: zahrasuju30
زوج ها: ییژان، جیشوان
شخصیت ها: شیائو ژان، وانگ ییبو، وانگ هاشوان، سونگ جیانگ، یوبین
کانال :@Yizhan_hubقسمت چهل و یکم
ماه نقرهای و کامل در سیاهی آسمان نشسته بود. ریزش ستارگان در پهنهی آسمان به کمک ماه آمده بودند و همه جا را روشن کرده بودند.
ژان چشم دوخته بود به جسم بیجان لینونگ. سایهی بزرگش روی دیوار تکان تکان میخورد. آخرین باری را که آسوده چشم برهم نهاده بود و خوابهای کابوسزدهاش او را بیدار نکرده بودند، به یاد نداشت. احتمالا آن آخرین بار، در آغوش ییبو بوده است. با تمام وجود با خواستهی بیرون دویدن از آن اتاقی که بوی مرگ میداد و پناه بردن به آغوش ییبو مبارزه میکرد.
در باز شد و قدمهایی نزدیکش شدند. فکر کرد خدمتکارها آمدهاند تا گیاهان معطر اطراف جسد را عوض کنند، اما صدای خشخش لباس و نشستن کسی را کنارش حس کرد. سر چرخاند و پادشاه را کنارش دید.
:سرورم
چشمان به خون نشستهی پادشاه دوخته شده بود به جسد شاهزاده.
:همهش تقصیر منه. اونقدر دلم میخواست تو دامادم باشی که وقتی یوبین از علاقهی لینونگ بهت گفت با خودم فکر کردم اینجوری هم میتونم پسرم رو خوشحال کنم و هم داماد لایقی داشته باشم
ژان با شنیدن حرفهای پادشاه دست مشت کرد. خشم مثل دانههای عرق روی پوستش نشست.
:یوبین؟ پس همه چیز نقشهی اون بود
: منظورت چیه؟
ژان به نیمرخ لینونگ که به کمک آرایش کمی رنگ داشت نگریست. سخت میشد باور کرد که همهی آنها بازیچهی یوبین شده بودند. صدایش چون زنگ در سراسر اتاق پیچید.
: اون سالها عاشق ییبو بود. اما وقتی ییبو عشق من رو انتخاب کرد هر کاری برای جداییمون کرد، اون… باورم نمیشه برای رسیدن به هدفش لینونگ رو قربانی کرد. اگه اون اینکارو نمیکرد و به شما نمیگفت، لینونگ انقدر برای این ازدواج پافشاری نمیکرد و حالا…
کلمات روی زبانش پرپر شدند. صورت پادشاه خیس اشک بود. مقابل جسد پسرش سر خم کرد و با صدایی که هقهق امانش نمیداد گفت
: منو ببخش پسرم، اگه پدر و پادشاه عاقلی بودم الان زنده بودی. تاوان اشتباه و خودخواهی من رو داری میدی
.
.
.
ارتشی از مزدورها و سربازهای فرستاده شده از طرف دشمنان پادشاه در تاریکی پنهان شده بودند و در انتظار به سر میبردند. نیمههای شب بود که دروازههای قصر باز شدند. شورشی که یوبین ماهها برای انجامش نقشه کشیده بود داشت انجام میشد. قسمتی از ارتش به بهانهی شورش در مرزها درست چند روز قبل از مراسم ازدواج سلطنتی فرستاده شده بودند و عدهای از نگهبانان با شورش همراه و همسو بودند. همان خائنین بودند که دروازههای قصر را گشودند تا ارتش شورشیان که یوبین پرچمدارشان بود وارد شوند.
یوبین شمشیرش را کشیده بود و به محض وارد شدن به قصر به عدهای از سربازهای همراهش نگاه کرد
:همراه من بیاین باید به پادشاه ادای احترام کنم
گوشهی لبش به نیشخندی بالا رفت. نگاهش را به خواجهای داد که آنجا ایستاده بود، خواجهی مخصوص پادشاه و از قبیلهی ملکهی سابق بود.
:پادشاه کجاس؟
خواجه سر خم کرد: با وزیر جنگ مشغول شببیداری برای شاهزادهی مرحومن
نیشخند یوبین پررنگتر شد: پس با همن
قدم برداشت، عدهای از سربازها به دنبال او حرکت کردند تا پادشاه را به زانو دربیاورند و بقیه برای شکست سربازان پادشاه راهی شدند. میشد بوی خون و آشوب را در هوا حس کرد.
.
.
.
اشک چشمان پادشاه را پر کرده بود. حماقت و خودخواهیاش به قیمت تمام شدن زندگی پسرش تمام شده بود.
:من داشتم زندگی تو و پسر بانو سولیان رو هم خراب میکردم. خودم نتونستم به عشق اولم برسم پس میخواستم لینونگ به این عشق برسه و…
کلماتش با باز شدن در پراکنده شدند. هر دو سر چرخاندند و هاشوان را دیدند که سراسیمه همراه چند سرباز وارد شد.
:سرورم
پادشاه از جایش برخاست، نگاه پر از غضبی به فرمانده نگهبانان قصر انداخت: این بیاحترامی چه معنایی داره
: سرورم در قصر شورش شده، وزیر یوبین بهمون خیانت کرده و با ارتش بزرگی بهمون حمله کرده
بهت، ناباوری و در نهایت خشم احساسی بود که روی پادشاه و ژان سایه انداخت. ژان دست مشت کرد
: ارتش رو خبر کردین؟
هاشوان سر تکان داد: قاصدی فرستادم تا فرمانده هان رو خبر کنه
تمام تن ژان میتپید از احساس خشم و ترسی که در هم پیچیده شده بودند. به طرف پادشاه چرخید که هنوز از شوک خیانت یوبین بیرون نیامده بود.
:سرورم شما باید هر چه زودتر همراه ولیعهد و بقیهی شاهزادهها قصر رو ترک کنید
:امکان نداره
صدای مرد قاطع و بلند اتاق را پر کرد
:من هیچوقت قصر رو ترک نمیکنم. اجازه نمیدم اون خائن من رو از خونهام بیرون کنه. به ولیعهد و بقیهی شاهزادهها کمک کنید تا فرار کنن ولی من اینجا میمونم. این یک دستوره
ژان آهی کشید رو به سربازهایی که بهترین آلفاهای جنگجو بودند، کرد و گفت: شما مراقب اعلیحضرت باشین، هاشوان همراهم بیا
این حقیقت که آن شب قرار بود بر همه سخت بگذرد بر کسی پوشیده نبود. شورش؛ وقتی اسم شورش به میان میآمد آن هم به رهبری یوبین، یعنی مدتها برای این شب نقشه کشیده شده بود و این به نفع آنها نبود. نیمی از ارتش در خدمتشان نبود و سربازان زیادی در شهر پراکنده بودند و در آن لحظه در قصر نبودند. شب دشواری پیشرو داشتند.
.
.
.
پادشاه شمشیرش را بهدست گرفته بود و منتظر بود تا یوبین و سربازانش از راه برسند. احساسی از درون داشت او را میخورد، احساس اینکه ممکن بود زودتر از آنچه که فکرش را میکرد لینونگ را دوباره ملاقات کند. امیدوار بود ولیعهد و دیگر فرزندانش به موقع فرار کنند.کابوسی که خواب هر پادشاهی را میگرفت برای او واقعی شده بود. برادرزادهاش که همیشه به او اعتماد داشت شمشیرش را کشیده بود تا پادشاهی را تصاحب کند. نباید تعجب میکرد؛ در طول تاریخ پسرها و نزدیکان زیادی برای تصاحب تاج و تخت دستشان را به خون آلوده کرده بودند. اما بین شنیدن خیانت تا تجربهی آن تفاوت زیادی بود. زندگیاش پر شده بود از خیانت نزدیکانش و نمیدانست چند خیانت دیگر پشت سرش رخ داده و او در ظلمات نادانی آنها را ندیده بود.
در گشوده شد و فریاد چند سرباز گوشش را پر کرد. خیلی زود صدای چکاچک شمشیرها و جنازههایی که روی زمین میافتادند تنها چیزی بود که شنیده میشد. یکی از شورشیان به طرف پادشاه هجوم آورد اما او شمشیرش را بالا آورد و بلافاصله آن آلفای خائن را به هلاکت رساند. انگار فراموش کرده بودند او روزگار جوانی یکی از بهترین جنگجوهای کشور بوده است.
شمشیرش سرخ از خون دشمن در هوا نگه داشته بود. چشم گرداند و یوبین را دید که داخل میآمد. نیشخند روی لب آلفای جوان آشوبی در دلش به راه انداخت. شمشیر در دستش لرزید. خشمی کنترل ناپذیر وجودش را پر کرده بود.
: خائن پستفطرت
یوبین سری خم کرد: عموی عزیزم، اجازه بدین بهتون پیشنهاد کنم بدون خونریزی بیشتر سلطنت رو بهم واگذار کنید. بهتون قول میدم شما رو همراه حرمسراتون به یک منطقهی خوش آب و هوا بفرستم.
پادشاه شمشیرش را بالا برد: تو لیاقت پادشاهی رو ندارم. کاش کمی از شرافت برادرت در تو هم بود
لبخند از روی لب یوبین برچیده شد. تمام عمرش خود را از ژان بالاتر میدید. اما ژان با آمدنش به قصر هم عشقش را برده بود و هم غرورش را در هم شکسته بود. اکنون هم این حرف پادشاه مثل آتشی بود که به جانش انداخته بودند.
:فکر کنم مرگ براتون خوشایندتر باشه
: تو هیچوقت نمیتونی پادشاه بشی
یوبین به طرفش دوید، در میان راه تنها سربازان محافظ پادشاه را که زنده مانده بودند، از تیغ شمشیر گذراند.
مقابل پادشاه ایستاد: این مرگ انتخاب خودتون بود
.
.
.
جیانگ دخترش را به خود چسبانده بود و چشمهای مضطربش اطراف را میکاوید. سربازی برای فراری دادنشان آمده بود. صدای شورشیان و برخورد تیغههای شمشیر به گوش میرسید. جیانگ دستانش را دور نوزادش سپر کرده بود. وحشت تمام وجود پسر جوان را پر کرده بود. میتوانست ضربان قلبش را در گوشهایش حس کند. در این شلوغی نگران هاشوان بود، پدر دخترش یک جنگجو بود و وظیفهاش جنگیدن بود، وظیفهای که ممکن بود جانش را بگیرد. از طرفی نگران پادشاه هم بود؛ میدانست هدف این شورش سرنگونی او است. عشقی نسبت به پادشاه در قلبش نداشت، اما در تمام طول مدتش چیزی جز محبت از او ندیده بود و دلش راضی به مرگ او نبود.
عکس ماه روی چالههای آب روی زمین افتاده بود، جیانگ پایش را روی یکی از این چالهها گذاشت، ماه لرزید اما دوباره روی آب شکل گرفت.
: ئافرت، لطفا شاهزاده خانم رو بدین من
جیانگ در جواب لیانگ سری تکان داد: من خوبم، چیزی نیست
صدایش با ترسی که قادر به پنهان کردنش نبود، میلرزید. برق شمشیری در تاریکی به چشم خورد و دو سرباز دشمن به طرفشان هجوم آوردند. جیانگ و لیانگ ناخودآگاه عقب رفتند. سربازی که برای کمک آمده بود تنها توانست قبل از مرگش یکی از دشمنان را بکشد. امگای جوان به جسد روی زمین نگریست. مرگ کنار دیوارهای قصر نشسته بود، بوی خونی که فضا را پر کرده بود نشانی از حضورش بود. سرباز دشمن شمشیر به دست نزدیک میشد. جیانگ دخترش را بیشتر به خود فشرد. صدای گریهی ضعیف نوزاد بلند شد. اتفاقی که بعد از آن رخ داد شبیه داستانهایی بود که جیانگ موقع کودکی شنیده بود. از گوشهی چشم دید که کسی با شمشیر کشیده و فریادی شجاعانه به طرفشان دوید و با یک ضربه دشمن را روی زمین انداخت. صدای خفهای که شبیه هقهقی بود از دهان جیانگ گریخت.
:شوان!!
هاشوان به طرف عشقش دوید. همزمان جیانگ و دخترشان را در آغوش کشید. از زمانی که شورش شروع شده بود، آشوب نگرانی برای جیانگ در دلش او را تنها نگذاشته بود.
:حالتون خوبه؟
: فکر میکردم نمیای
این جمله مثل خنجری بر قلب هاشوان فرورفت. هاشوان بوسهای به موهای جیانگ زد
:البته که میاومدم، رفتم اقامتگاهت اما نبودی… من
نگاه هاشوان روی صورت نوزادی که در آغوش جیانگ گریه میکرد، افتاد. اولین باری بود که فرزندش را میدید. بغضی در گلویش گره خورد. دلش میخواست دخترش را در آغوش بگیرد و او را غرق بوسه کند، اما صداهایی که در ظلمات شب پیچیده بود نشانی بود از اینکه باید عجله کنند.
: یک راه مخفی وجود داره، از اونجا میشه فرار کرد
دستش را دور شانهی جیانگ حلقه کرد: زود باشین باید بریم
قدمهایشان را تند کردند و به امید زنده ماندن و فرار در تاریکی شب به سمت راه مخفیای که هاشوان نشانشان میداد، رفتند. مرگ سایه به سایه همراهشان قدم برمیداشت. حضورش چنان در هوا حس میشد که پاهای جیانگ را سست میکرد. چند باری نزدیک بود زمین بخورد، اما هاشوان مانع شد.
:خوبی؟
جیانگ تنها توانست سر تکان دهد. روزهایی را که توسط ملکهی سابق اذیت میشد به این شب پر از تشویش و اضطراب ترجیح میداد. لیانگ دست دراز کرد تا نوزاد را بگیرد. جیانگ مخالفتی نکرد. دستهایش توان نداشتند از دختر کوچکش مراقبت کنند.
: خیلی خب، نزدیکیم… چوبهای پشت اون بشکهها رو اگه کنار بزنیم یه در وجود داره
سرعتشان را بیشتر کردند. صدای دویدن و نزدیک شدن عدهای را از پشت سرشان شنیدند. هاشوان سربرگرداند و گروهی از دشمنان را دید که نزدیک میشدند.
:شما برین
جیانگ به بازوی آلفا چنگ زد. چشمانش گشاد شده بودند و مردمکش میلرزید. خیال جدایی از هاشوان او را متزلزل میکرد.
: نه، باهامون بیا
هاشوان لبخندی زد: شما برین منم بعد شما میام
آلفا با سر به لیانگ اشاره کرد: ئافرت و دخترم رو از اینجا دور کن
لیانگ سری تکان داد و رو به جیانگ کرد
: ئافرت لطفا دنبالم بیاین، باید دخترتون رو از اینجا دور کنیم
جیانگ نامطمئن دنبال لیانگ به راه افتاد، نمیتوانست نگاهش را از هاشوان بگیرد که در محاصرهی سربازان شورشی بود.
YOU ARE READING
in your arms (Completed)
Fanfictionبادبزنی باز می شود خونی می ریزد رقاصی می رقصد عشق به یک امگا کشوری را به آتش می کشد خیانت عشق حسرت انتقام زوج ها : ییژان، جیشوان شخصیت ها: شیائو ژان، وانگ ییبو، وانگ هاشوان، سونگ جیانگ، یوبین