part 13

641 202 100
                                    

قسمت سیزدهم

سرما روی دشت نشسته بود. بامداد شسته از باران شب پیش، وسوسه‌اش کرده بود برای اسب سواری. ماه‌ها می‌گذشت از زمانی که هم‌گام با طلوع آفتاب بر اسبش می‌نشست و به سمت بالای رودخانه، جایی که آب شدت بیشتری داشت، می‌تاخت. نمی‌خواست به قصر فکر کند، فکر ملکه و نگاه پر از شهوت فرمانروا را در پس ذهنش قفل کرده بود و می‌خواست تنها به این چند روز آزادی‌اش فکر کند.

صدای شیهه‌ی اسب‌ها سکوت دشت را می‌شکست. لیانگ همراه او سوار شده بود و فرمانده وانگ به دنبال‌شان می‌تاخت. باد سرد صبح‌گاهی ریه‌هایش را می‌سوزاند و حس زنده بودن را در وجودش جاری می‌کرد.

به مقصد که رسید ایستاد، لبخندی به درخشانی خورشیدی که کم‌کم داشت رخ نشان می‌داد، روی لب داشت.

:ئافرت می‌شه انقدر تند اسب‌سواری نکنید؟

جیانگ خم شد و گردن اسبش را نوازش کرد. سر خم کرد و به هاشوان نگریست. صبح که پاورچین همراه لیانگ از چادر بیرون آمده بود هاشوان را در حال قدم زدن دیده بود و فرمانده آن‌ها را در این سواری همراهی کرده بود. این‌ چند روز هر بار که جایی می‌رفت فرمانده هم کنارش بود، جیانگ قبل از آمدنش به قبیله تصمیم گرفته بود همراه لیانگ همه جای دشت را دوباره بگردد، اما به طرز عجیبی از این همراهی فرمانده خرسند بود.

: نگران نباشید فرمانده، کسی به فرمانروا خبر نمی‌ده

کلمات با آوایی سوزناک از دهانش بیرون می‌آمدند. هاشپان با نگاهی جدی به امگا خیره شده. نفس عمیقی کشید و بی توجه به همه چیز اجازه داد حقیقت بر زبانش بنشیند. گویی بار دیگر اسیر دشت و آزادی‌اش شده بود.

: برام مهم نیست که کسی بهشون خبر بده یا نه. من نگران خود شما هستم.

جیانگ لحظه‌ای نفس نکشید. فرمانده وانگ بار دیگر گستاخانه کلماتی گفته بود که قلب او را چنگ می‌زد. کلمات آن آلفا ساده بودند، بر عکس کلمات فرمانروا هیچ رنگی از شعرهای زیبا یا اغواگرانه نداشت، اما عجیب به گوش جیانگ شیرین می‌آمدند.

هاشوان از اسب پیاده شد و به طرف اسب جیانگ رفت، کنارش ایستاد و برای کمک کردن به جیانگ دست دراز کرد. جیانگ اسب‌سوار ماهری بود؛ صدها بار بر اسب نشسته بود و پایین آمده بود بدون اینکه دستی برای کمک به طرفش دراز شود، اما چیزی از درون بر قلبش سیخونک می‌زد و او را تشویق می‌کرد هر دستی را که فرمانده به طرفش دراز می‌کرد، بگیرد.

دستش را روی شانه‌ی آلفا گذاشت و از پایین آمد، نگاه‌شان روی همدیگر قفل شده بود. هر دو انگار فراموش کرده بودند لیانگ هم همراه‌شان است. لیانگ سال‌ها بود فرمانده را می‌شناخت، همیشه در کارش سخت‌گیر بود و جدی. چه در قصر و چه در قبیله وقتی جیانگ را می‌دید سر پایین می‌انداخت و با احترام حرف می‌زد. اما وقتی از بقیه فاصله می‌گرفتند انگار همه چیز عقب می‌رفت و تنها جیانگ باقی می‌ماند. لیانگ می‌دانست این قضیه خطرناک است، نگاهی که هاشوان به جیانگ داشت رنگ احساس داشت. می‌دانست باید به اربابش هشدار دهد اما شاید چند روز دور بودن از قصر و داشتن چنین نگاهی روی خود، برای جیانگ کمی حالش را خوب می‌کرد. لیانگ با خود فکر می‌کرد بعد برگشتن همه چیز مثل سابق می‌شود.

in your arms  (Completed) Donde viven las historias. Descúbrelo ahora