Part 7

768 217 133
                                    


قسمت  هفتم

لباسهای ابریشمی قرمز رنگش را پوشید. مثل همیشه لباسهایی که بر تن می کرد پر بود از گلدوزی گل صد تومانی با زیورآلات گران قیمتی که درباریان بارها بهش هدیه داده بودند. لبخندی زد میدانست زیباست، هر روز از زیبایی اش تعریف می شنید و به صورت زیبای خود در آینه می نگریست. همین زیبایی کمکش کرده بود بتواند به اهدافی که در سر دارد, نزدیک تر شود. 

به داتینگ که با لبخند نظاره گر لباس پوشیدنش بود نگاه کرد: خب؟

داتینگ که انگار منتظر همین یک اشاره بود شروع به دادن اطلاعاتی کرد که از طریق خدمتکاران قصر اصلی به دست آورده بود

: مادر وزیر ژان موقعی که بچه بوده از دنیا رفته، ظاهرا اصلا رابطه خوبی با مادر وزیر یوبین و ملکه نداره، بخاطر تبعیض های زیادی که بین اون و وزیر یوبین بوده یه جورایی میشه گفت اون دوتا بیشتر شبیه دشمن هستن تا برادر ... مادر وزیر یوبین از قدرت خواهر و برادرش برای دور کردن وزیر ژان از قصر استفاده می کرده و مدام به جنگ می فرستادش نمی دونم چجوری یهو امپراطور اونو وزیر جنگ کرد.

گوشه لب ییبو بالا رفت ، به نظر می رسید وزیر جوان هم کینه عمیقی به ملکه و برادرش داشته باشد. مثل اینکه ژان هدیه ای بود که آسمان ها برای کمک به ییبو فرستاده بودند، او از این به بعد باید قدم هایش را محکم و هوشمندانه بر می داشت تا می توانست ژان را همراه خود داشته باشد.

: کارت عالی بود...

دستانش را دو طرفش کمی بالا گرفت و وسط اتاق چرخید : نظرت چیه خوب شدم؟

داتینگ نزدیکش رفت و کمکش کرد لباسش را مرتب کند:البته این چه سوالیه تو همیشه خوبی ... بنظرت وزیر یوبین هم میاد؟ 

با بی تفاوتی برای آخرین بار نگاهی به خود در آینه انداخت : نمیدونم به هر حال زیاد هم مهم نیست ... من برای رفتنم دلیل دیگه ای دارم

از اتاق خارج شد و به طرف رقاص خانه رفت، سولار و ته مین منتظرش بودند ، می توانست نگاه پر از حسرت و حسادت امگاهای دیگر را روی خودش حس کند. گوشه لبش بالا رفت 

: چقدر به خودت رسیدی 

به کنارش نگاه کرد، ژوهوا مثل همیشه با آن نگاه پر از نفرتش آنجا ایستاده بود. ژوهوا امگایی بود که همیشه دلش می خواست جای گل صدتومانی باشد، آن همه شهرت و ثروتی که گل صدتومانی داشت هر کسی را به حسادت وامی داشت. 

گل صدتومانی به سر تا پای آن امگا نگاه کرد : درسته برای یک جشن خاص دعوت شدم 

: شنیدم از طرف وزیر جنگ دعوت شدی. درسته ؟

گل صدتومانی بدون اینکه جواب سوال ژوهوا را بدهد از کنارش رد شد. دوست نداشت بیشتر از این وقتش را برای کسی مانند ژوهوا تلف کند. آن دختر می توانست تا دلش می خواهد به او حسادت بورزد، ولی هر دو می دانستند این حسادت راه به جایی ندارد و ژوهوا هیچ وقت نمی تواند به جایگاه گل صدتومانی برسد.

in your arms  (Completed) Where stories live. Discover now