part 18

623 200 100
                                    

نور کم‌جان شمع صورتش را روشن می‌کرد. سرش را پایین انداخته بود و به آرامی نفس می‌کشید. شجاعت و صداقتش به عنوان یک پسر ده ساله قابل ستایش بود. نمی‌خواست با بازگو کردن گذشته و هجوم دردها اشک بریزد. قول داده بود قوی بماند. بخاطر خود، والدینش و تمام خون‌هایی که بی‌گناه مانده بود این تصمیم را گرفته بود.
: از تصمیمت مطمئنی؟
سر بالا برد و به امگای مقابلش نگریست. بانو چیان بهترین رقاص دربار و مسئول آمپزش رقاصان بود. شاید اگر هر کس دیگری بود هویتش را افشا نمی‌کرد، اما آن زن را می‌شناخت. مادر بانو چیان ندیمه‌ی مادربزرگش بود و پدربزرگش کسی بود که راه ورود این امگا را به قصر هموار کرده بود، در واقع آن زن بسیار به خانواده‌ی ییبو مدیون بود.
: بله بانو
زن سعی کرد اشکی نریزد، باورش نمی‌شد این امگایی که مقابلش زانو زده بود و درخواست ورود به بخش رقاصان را داشت، پسر وزیر جیار و بانو سولیان باشد. سرنوشت بی‌رحمانه با این پسر رفتار کرده بود.
: این مدت چیکار می‌کردی؟
ییبو بغضش را فروخورد. کلمات به بغض توی گلویش گره خورده بودند. نفسی کشید و یکی یکی گره کلمات را باز کرد.
: به عنوان پادو توی قصر کار می‌کردم، لطفا بانو کمکم کنید
بانو چیان آهی کشید، شاید اگر ییبو را نزد خود به رقاص‌خانه می‌آورد می‌توانست مراقبش باشد. ییبو چهره بسیار زیبایی داشت و می‌توانست اراده‌ی وزیر وانگ را در چشمان مصممش ببیند.
: چرا می‌خوای اینکارو کنی؟ چرا قصر؟ می‌دونی که قصر بی‌رحمه
ییبو بی‌رحمی قصر را به چشم دیده بود. اینکه چطور حرص و طمع قدرت دیوارهای این قصر را تسخیر کرده بود و چون گزنه‌ای آغشته به سم همه جا را پوشانده بود. مرگ پدرش را مقابل چشمانش دیده بود و آخرین نفس‌های پر از درد و حسرت مادرش را به یاد داشت.
: اجازه بدین دلیلش پیش خودم بمونه
زن سری تکان داد. می‌توانست حدس بزند شاید پسر به دنبال انتقام آمده باشد، اما حرفی نزد. دینی که خانواده‌ی ییبو به گردن او و خانواده‌اش داشتند بسیار سنگین بود. تا قبل از آمدنش به قصر با بانو سولیان دوست بود و حتی بعد از وارد شدن به قصر آن زن زیبا همیشه کمکش می‌کرد و اکنون نوبت او بود که برای بانو سولیان کاری کند و مراقب پسرش باشد.
: باید هویتت رو مخفی کنی، کسی اسمت رو می‌دونه؟
ییبو سرش را تکان داد: اسم واقعیم رو نگفتم
زن از سر آسودگی نفسی کشید، چشمانش را ریز کرد و به فکر فرو رفت : خوبه، باید لقبی برات پیدا کنیم. رقاص‌های زیادی لقب دارن
ییبو دست مشت کرد، خود لقبی داشت. لقبی که پدرش با آن صدایش می‌زد. زمانی را که روی پای پدرش می‌نشست و غرق رایحه‌ی پر از امنیت و آرامشش می‌شد، به یاد آورد.
لب زد و زمزمه کرد: گل صد تومانی

سایه‌های موهایش روی صورتش افتاده بود و دستانش کمان آرهو را تکان می‌داد. ییبو گیوچین را بیشتر از دیگر آلات موسیقی دوست داشت، اما آرهو را نیز به خوبی می‌نواخت.
کمی آن‌طرف‌تر ژان نشسته بود و ماهرانه نقش زیبای ییبو را روی کاغذ می‌نشاند. ژان همان روز برگشته بود و ییبو را به اتاقش دعوت کرده بود تا نتیجه‌ی سفرش به هانیان بگوید. اما به جای صحبت کردن درباره‌ی آن‌چه باید انجام می‌دادند، هر کدام به گونه‌ای غرق هنر شده بودند. انگار که می‌خواستند این‌گونه خود را برای آنچه پیش رو بود، آماده کنند.
صدای موسیقی سکوت را از اتاق فراری داده بود. ژان با دقت به ییبویی که چشم دوخته بود به سازش، نگاه می‌کرد. مهم نبود ییبو در حال انجام چه کاری باشد، ژان در همه حال او را بهترین تصویر برای کشیدن می‌دید.
با هر خطی که از ییبو می‌کشید، افکارش را کنار هم می‌چید. خالی شدن ده‌ها پیاله‌ی شراب نمی‌توانست به اندازه‌ی حرکت قلم روی کاغذ آرامش کند.
: تونستم جای تقریبی اون کتابچه رو پیدا کنم
دستان ییبو از حرکت ایستاد، تکان نخورد. می‌توانست ضربه زدن امید به دیواره‌های قلبش را احساس کند. پلک زد و نفسش را بیرون داد. ژان که سکوت پسر را دید، حرف‌هایش را ادامه داد.
: یک اتاق مخفی توی خونه وزیر ونهان وجود داره که مهم‌ترین وسایلش رو اونجا قایم می‌کنه. مولیان گفت که قبلا اونجا بوده و احتمال اینکه کتابچه اونجا باشه خیلی زیاده
ییبو آرهو را کنار گذاست و از جایش بلند شد. ژان اخمی کرد
: هنوز نقاشی رو تموم نکردم
ییبو لبخندی زد و با طمانینه به طرف وزیر قدم برداشت. با هر قدم خود را به چیزهای زیادی نزدیک‌تر می‌دید. کنار وزیر نشست و کمی سرش را کج کرد
: هر وقت بخوای می‌تونی تمومش کنی یا یک‌دونه جدید ازم بکشی
ژان نیشخندی زد و سری تکان داد. به چهره‌ی منتظر ییبو خیره شد. تنها چیزی که در آن با یوبین توافق داشت، زیبا و خاق دانستن این امگا بود.
: ماه دیگه تولد ونهانه، اون شب می‌تونیم از شلوغی خونه استفاده کنیم و چند نفر رو بفرستیم
ییبو سری تکان داد، برقی در چشمانش درخشید: نظرت چیه برای اون شب رقصی آماده کنم
ژان ابرویی بالا انداخت، دستش را دور کمر ییبو حلقه کرد و در گوشش زمزمه کرد.
: خیلی خاص نباشه… نمی‌خوام اون شب نگاه‌های حریص بقیه رو ببینم
ییبو خندید، خنده‌ی آرامش به قهقه‌ای مبدل شد.
: وزیر می‌خوان با حرفاشون قلبم رو بلرزونن؟
ژان دستش طره‌ای از موهای سیاه ییبو را در دست گرفت و بویید. بوی آن زلف‌های بلند و سیاه چون شب‌های زمستان را مست‌کننده می‌یافت. 
: اگه با این حرفا قلبت می‌لرزه می‌تونم هزاران کلمه برای ستایشت شعر بگم
ییبو به لبخندی بسنده کرد. پشتش تقریبا به سینه‌ی ژان چسبیده بود، هیچ‌کدام تلاشی برای فاصله انداختن بین‌ بدن‌های‌شان نکرد. ییبو نقاشی ژان را بالا گرفت.
: پدرم نقاش خیلی خوبی بود. نقاشی رو از بچگی پیش استاد لوا بونگ یاد گرفته بود. شما چی؟
هزاران تکه از زندگی در قالب خاطرات به ذهنش هجوم آورد. بار دیگر نفس عمیقی کشید و عطر سکرآور تن ییبو را به درون ریه‌هایش کشید.
: مادرم سواد نداشت، اما استعدادش توی نقاشی عالی بود. تا وقتی زنده بود شب‌ها بهم یاد می‌داد و بعدش هم فکر کنم علاقه و استعدادش رو برام به جا گذاشت
غم از کلمات ژان می‌چکید، ییبو حدس زد شاید غمی عظیم با یاد مادر ژان گره خورده که این‌گونه صدای آلفا در به زبان آوردن خاطراتش می‌لرزید. ژان بی‌آنکه ییبو چیزی بپرسد از مادرش گفت، درد و رنج گاه محکم‌ترین زنجیر برای پیوند زدن آدمی به هم است و آن دو با زنجیر محکمی از
: مادرم زن سخت‌کوشی بود، ولی زندگیش مثل یک چرخه‌ی بی‌انتها از درد و رنجی بود که خانواده‌ی ملکه بهش دادن، آخرش هم بخاطر شکنجه‌های ونهان و نامادریم از دنیا رفت.
ییبو سرش را چرخاند و ژان را نگریست. با تمام وجود غم و ناراحتی آلفا را درک می‌کرد. هر دو نفرتی مشترک از ونهان و خانواده‌اش داشتند. نفرتی که زندگی‌ را برای‌شان مبدل به آسمانی تیره و بی‌ستاره کرده بود. کمی در آغوش وزیر چرخید، دستش را بالا برد و روی صورتش گذاشت.
: مادرت حتما بهت افتخار می‌کنه. تو وزیر شدی. یک آلفای موفق و قدرتمند و مهم‌تر از همه یک انسان خوب
ژان به چشمان ییبو نگریست. ییبو به آرامی زبری ته‌ریش ژان را نوازش می‌کرد. مرد بزرگ‌تر دستش را بالا برد و روی دستان ییبو گذاشت.
: وقت نکردم صورتمو اصلاح کنم
ییبو صورتش را نزدیک برد و بوسه آرامی روی چانه و ته‌ریش ژان گذاشت.
: نکن، خیلی بهت میاد
حلقه‌ی دستان ژان دور کمر ییبو تنگ‌تر شد و او را بیشتر به خود فشرد.
: گل صدتومانی با این کارش ممکنه قلبم رو بلرزونه
ییبو نیشخندی زد: یعنی تا حالا نلرزیده؟
.
.
.
با هر قدم قلبش می‌لرزید. می‌توانست هاشوان را از دور بین سربازانش تشخیص دهد. این روزها تقریبا هر روز را در قصر می‌دیدند. تنها کافی بود جیانگ به قسمت‌هایی که هاشوان در آن‌جا گشت می‌زد، برود. همان دیدارهای از راه دور و دزدیدن نگاه از هم دل‌خوشی‌اش در زندگی بود.
نمی‌توانست هیجانش را کنترل کند. به زودی هیت می‌شد و می‌خواست دوباره تنش را به هاشوان بسپارد. می‌دانست فرمانروا بخاطر سالگرد مرگ شاه قبلی سه روز به مقبره می‌رود و مشغول عبادت می‌شود. و جیانگ می،توانست از این فرصت برای گذراندن دوره هیتش با عشقش استفاده کند.
هاشوان و دیگر سربازان به طرفش می‌آمدند. سعی داشت لبخندش را کنترل کند اما مطمئن بود شعله‌هایی که درونش را می‌سوزاند، در چشمانش پیداست.
هاشوان مقابلش ایستاد و سرش را به نشانه‌ی احترام خم کرد
: ئافرت جیانگ…
:فرمانده هاشوان
هیچ‌کس جز لیانگ نمی‌دانست قلب آن دو برای هم می‌تپد. جیانگ به واسطه‌ی علاقه پادشاه احترام و توجه کارکنان قصر را بدست آورده بود. اما هیچ‌کس فکر نمی‌کرد جنس توجه هاشوان با بقیه فرقی داشته باشد.
دست‌هایشان کنارشان آویزان بود، از کنار هم که گذشتند انگشت‌هایشان به هم خورد و موجی از احساسات افسار گسیخته وجودشان را فراگرفت. می‌دانستند احساس‌شان اشتباه است و نباید این‌گونه عاشق هم باشند، اما مدت‌ها پیش پا را از مرز نبایدها فرا گذاشته بودند.
.
.
.
پیرمرد دستی به ریشش کشید. نگاهش به لبخند از روی رضایت مرد جوان مقابلش بود. باید نه می‌گفت اما حرف‌های یوبین چنان وسوسه‌انگیز بود که نمی‌توانست مقاومت کند. 
: می‌خوای چیکار کنی؟
یوبین با نیشخندی بر لب شرابش را سر کشید. مزه‌ی شیرین بهترین شراب کشور روی لبش ماند، اما می‌دانست مزه‌‌ی لب‌ گل‌ صدتومانی از آن هزاران برابر شیرین‌تر و مست‌کننده‌تر است.
: نمی‌خوام عجولانه کاری کنم… همه چیز باید با برنامه ریزی پیش بره، باید اول کاری کنیم کشور با تیانگ وارد جنگ بشه، شورش‌های داخلی هم راه بندازیم
یوبین به چهره‌ی درهم پیرمرد نگاه کرد، می‌شد آثار دودلی و ترس را در صورت چروکیده‌ی وزیر اعظم دید. آلفای جوان می‌دانست برای داشتن حمایت وزیر اعظم باید به او اطمینان خاطر دهد.
: نگران نباشید، من سر قولم هستم. با فن‌شینگ ازدواج می‌کنم
پیرمرد سری تکان داد، لب ورچید و به فکر فرو رفت.
:با این‌حال… چه تضمینی وجود داره سر قولت بمونی؟
نیشخندی روی لب یوبین نشست، جرعه‌ای از شرابش نوشید و پیاله را روی میز گذاشت.
:پسرت همین الان هم مال من شده
وزیر اعظم دستانش را مشت کرد، چین و چروک‌های صورتش می‌لرزید
: چطور می‌تونی…
یوبین به صندلی‌اش تکیه داد: فکر کنم رابطه‌ی من و فن‌شینگ برای این‌که بدونین باهاش ازدواج می‌کنم کافیه
خشم در صورت پیرمرد هویدا بود. اگر این رابطه، تضمینی برای ملکه شدن فن‌شینگ بود، می‌توانست از تمام این مسائل چشم بپوشد.

.
.
.

دستان زیبای امگا به آرامی چای را در فنجان می‌ریخت. قلبش به تندی می‌زد اما همه تلاشش را می‌کرد آرامش خود را حفظ کند.
: از این‌که دعوتم رو پذیرفتین ممنونم
ژان لبخندی زد. فنجان را بالا گرفت و اجازه داد بوی چای حسی خوشایند در وجودش به پرواز دربیاورد.
:منم مثل شما دوست زیادی توی قصر ندارم، شاهزاده
لینونگ لبخندی زد: فکر کردم قراره این القاب رو برداریم
ژان جرعه‌ای از چایش نوشید: پس چی صداتون کنم؟ عموزاده؟ ئافرت لینونگ؟
لینونگ لب گزید، خون به گونه‌های سفیدش دوید. زندگی به عنوان یک اسیر به او آموخته بود چطور شجاعتش را جمع کند.
: بهم بگو لینونگ
ژان لبخند کمرنگی زد و سری تکان داد. لینونگ برایش عموزاده‌ای عزیز بود و البته حالا یک دوست که به همراهی‌اش نیاز داشت و او قرار نبود این دوستی ساده را از آن امگای زخم‌خورده دریغ کند. 
: شنیدم درباریان به دنبال ازدواج ولیعهد و وزیر یوبین هستن
ژان کمی به فکر فرو رفته بود، یوبین چند بار بود این درخواست را رد کرده بود و در کنال تعجب بار آخر وزیر اعظم هم از بقیه خواسته بود به این پیشنهاد پایان دهند. به دلیل یوبین اندیشید و چهره‌ی ییبو در ذهنش نقش بست. عشق ییبو چنان یوبین را شیفته‌ی خود کرده بود که حتی حاضر بود همسر ولیعهد شدن را نیز کنار بزند.
: فکر نکنم یوبین قبول کنه
لینونگ نگاه آشفته‌اش را به ژان دوخت. کلمات در گلویش گیر کرده بودند. واژه‌ها را یکی یکی و با لرزشی خفیف بر زبان راند.
: شما چی؟ ممکنه پیشنهاد ازدواج با ولیعهد رو به شما بدن چون شما هم از خون سلطنتی هستین
سوال لینونگ در ذهنش نشست و مثل خوره به جانش افتاد. او ازدواج با ولیعهد را می‌پذیرفت؟ حاضر بود برای سلطنت با کسی که دوست ندارد ازدواج کند؟ چه اتفاقی برای ییبو می‌افتاد؟
با این فکر چشمانش گشاد شد، نفس‌ها در سینه‌اش گره خوردند. سوال‌های مختلف در ذهنش می‌چرخیدند  چرا باید به ییبو فکر کند؟ آن امگا چه تاثیری روی سرنوشت و ازدواجش داشت؟ و مهم‌تر از همه اینکه جایگاه ییبو در زندگی‌اش چه بود؟
: من… من علاقه‌ای به این ازدواج‌های سیاسی ندارم
ژان نگاهش را به نقش روی قوری گران‌قیمت شاهزاده دوخته بود و لبخند از سر رضایت و آسودگی را بر لبان امگا ندید.

سلام سلام جادوگر موقرمزم
بچه‌ها یه گله‌ای دارم ازتون… چرا این بچه معصومم، در آغوش تو رو، دوست ندارین؟
دوستان اگه کسی مایل به همکاری با چنل ییژان هاب برای نوشتن فیک و ترجمه فیک و مانهواس بهم پیام بده.
مرسی از دوستانی که حمایت می‌کنن.

شرط ووت برای آپ دوشنبه بعد:  70ووت

in your arms  (Completed) Where stories live. Discover now