قسمت سوم
در سایه آلاچیقی نشسته بود، نسیمی می وزید و بر پوستش می نشست ، موهای سیاهش روی شانه اش ریخته شده بود ، مانند خیلی از اوقات لباس سفیدی پوشیده بود ، داروهایی که برای گذشتن از دوره هیتش مصرف می کرد کمی قوای بدنش را کم کرده بود.
انگشتان بلندش را روی سیم های گیوچینش می کشید، ملودی زیبایی در فضا پیچیده بود، غرق در طنین آوای گیوچینش شده بود. به زودی باید برای هیئتی مهمان از کشور ون اجرا می کرد، مثل همیشه وقتی به رقصیدن می رسید دلش می خواست همه چیز بی نقص باشد.
اولین حرکات رقصش برای گذران زندگی اش بود ولی هر چه بزرگتر شد یاد گرفت چطور خود را در رقصش رها کند. هر بار که بدنش را با آوای موسیقی تکان می داد همه چیز رنگ می باخت، او دیگر گل صد تومانی نبود، حتی ییبو بودنش را هم از یاد می برد.
می خواست بهترین رقصش را در مقابل مهمان ها به نمایش بگذارد، درباریان و امپراطور بارها شاهد رقص زیبایش بودند، هر بار که در مهمانی ها و جشن ها می رقصید تا مدتها صحبتش بر سر زبان ها بود. حتی مهمان هایی که به گوسو می آمدند با آوازه زیبایی امگایی که موقع رقصیدن همه را افسون می کرد به سرزمین خود باز می گشتند.
فکر اینکه چطور برقصد و چه داستانی را با رقصش به تصویر بکشد در ذهنش غوطه ور بود. هر بار داستان جدیدی را با رقصش به نمایش می گذاشت . داستان هایی که از اطرافیانش می شنید، شعرهایی که می خواند و گاه حتی رقصیدن شکوفه ها در باد الهام بخش رقص هایش می شدند.
اینبار هم به دنبال یک الهام می گشت. هیچ وقت اما از خودش و زندگی اش چیزی را به رقص هایش راه نداده بود. غم آن چنان در دلش لانه کرده بود که بخشی از وجودش شده بود اما یاد گرفته بود این بخش از وجودش را پشت لبخندهای اغواگرش پنهان کند و هر کسی نمی توانست پشت لبخندهایش را ببیند.
دستش روی سیم گیوچین از حرکت باز ماند، سنگینی نگاهی را روی خودش احساس کرد ، سرش را بلند کرد و آلفایی را دید که از دور خیره مانده بود به او. فاصله بینشان زیاد نبود، هر کسی با دیدن آن مرد جوان می توانست به آلفا بودنش پی ببرد.
ییبو تا به حال آن آلفا را ندیده بود، اما رایحه ای که آلفا داشت مانند صدای قطره های باران خاطره ای را در ذهنش تداعی کرد، چشمانش را بست به امید اینکه آن خاطره را پررنگ تر از همیشه به یاد بیاورد.
آهی کشید، خاطره مانند خاموش شدن یک شمع از ذهنش گریخت، چشمش را باز کرد اما آن آلفا دیگر رفته بود. ییبو آب دهانش را قورت داد ، چشم های آلفایی که در سکوت آمده بود و محو شده بود لرزه بر اندامش انداخت.
ژان بعد از اینکه در مقابل تمامی وزرا به منصب جدیدی دست پیدا کرده بود در محوطه قصر قدم می زد، سال ها بود اینگونه در قصر قدم نزده بود. نه سال پیش زمانی که تنها بیست سال داشت قصر را برای جنگیدن در مرز ترک کرده بود. بعد از آن سال های عمرش را در جنگ گذرانده بود از یک سرباز به فرمانده و بعد از آن فرمانده کل ارتش رسیده بود و حالا وزیر جنگ بود.
YOU ARE READING
in your arms (Completed)
Fanfictionبادبزنی باز می شود خونی می ریزد رقاصی می رقصد عشق به یک امگا کشوری را به آتش می کشد خیانت عشق حسرت انتقام زوج ها : ییژان، جیشوان شخصیت ها: شیائو ژان، وانگ ییبو، وانگ هاشوان، سونگ جیانگ، یوبین