part 19

601 200 146
                                    

In Your Arms

ژانر: عاشقانه، اسمات، تاریخی، امگاورس

نویسنده zahrasuju

زوج ها: ییژان، جیشوان

شخصیت ها: شیائو ژان، وانگ ییبو، وانگ هاشوان، سونگ جیانگ، یوبین

کانال :@Yizhan_hub

قسمت نوزدهم

روی یک پا ایستاده بود و سعی داشت تعادش را حفظ کند. پاهایش گزگز می‌کرد و سرمای آب به پایش نیش می‌زد. یکی از تمرین‌هایی که باید هر روز انجام می‌دادند ایستادن در سطل آب یخ بود. نیم نگاهی به کنارش انداخت، ژوهوا تقریبا داشت تعادلش را از دست می‌داد. نیشخندی روی لب ییبو نشست، قرار نبود زودتر از ژوهوا تعادلش را از دست بدهد. نگاه همه به او دوخته شده بود. پنج سال از زانو زدنش مقابل بانو چیان و درخواستش برای رقاص شدن می‌گذشت، پسری که برای انتقام آمده بود، اکنون برای پوشاندن روح تکه‌تکه شده‌اش به رقصیدن چنگ می‌زد و همین باعث شده بود خیلی زود نظر بقیه را جلب کند. بانو چیان شجاعت و اراده‌ی راسخ ییبو را می‌پرستید، اما می‌دانست قصر بی‌رحم است و برای قوی بار آوردن ییبو به او سخت می‌گرفت.

آن زن می‌خواست ییبو فولاد آب‌دیده شود، می‌خواست روحش چنان قوی باشد که در مقابل ناملایمتی‌های قصر خم نشود.

ترکه‌ای روی ساق پای ییبو نشست، لبش را گاز گرفت، دندان‌هایش را روی هم فشرد و دستانش را مشت کرد. سومین ترکه بود که ژوهوا تحملش را از دست داد. گوشه‌ی لب ییبو به رقص آرامی درامد. نگاه خشمگین امگای دختر روی ییبو قفل شد، مثل همیشه کم آورده بود. پنج سال؛ تمام این سال‌ها گل صدتومانی همیشه نفر اول بود و او هر چه تلاش می‌کرد نمی‌توانست به این پسر برسد.

هجوم تلخ خاطرات طعم تلخی در دهانش به جا می‌گذاشت. گاهی به راهی که این همه مدت پیموده بود، می‌اندیشید. به نظر آخر راه بود، بالاخره می‌توانست با انتقامش کاری کند روح عزیزانش در آرامش باشد.

غرق خاطرات شده بود، عداوت تکرار خاطراتش چیزی جز بغضی اسیر شده در گلویش به همراه نداشت.

: گل صدتومانی؟

پلک زد و یوبین را در چند قدمی خود دید. به اطرافش نگریست. آنقدر درگیر مرور گذشته شده بود که نفهمیده بود به مقصد رسیده است. انتظار دیدن یوبین را در نزدیکی محل اقامت مسئول کارکنان قصر، بانو شوانگ، نداشت. سرش را کمی خم کرد.

: وزیر یوبین

یوبین لبخند زد، چه عاشقانه این چهره‌ی آرامش‌بخش را می‌پرستید. همیشه سهم کمی از محبت گل صدتومانی داشت، امگا تنها زمانی او را مهمان لبخندش می‌کرد که کمکش را نیاز داشت، لبخندی که ماه‌ها بود از آن محروم بود.

: به دیدن بانو شوانگ می‌ری؟

ییبو سرش را بالا گرفت، باد غروب پاییزی توی موهایش می‌پیچید. آسمان پوشیده از ابرهایی بود که با غروب رنگ شده بودند.

in your arms  (Completed) Where stories live. Discover now