part 40

412 135 10
                                    



In Your Arms
ژانر: عاشقانه، اسمات، تاریخی، امگاورس
نویسنده: zahrasuju30
زوج ها: ییژان، جیشوان
شخصیت ها: شیائو ژان، وانگ ییبو، وانگ هاشوان، سونگ جیانگ، یوبین
کانال  :@Yizhan_hub


قسمت  چهلم
چشم باز کرد  و درست آن زمان بود که برق خنجر را دید، دیر شده بود خنجر داشت به قلب ژان نزدیک می‌شد. بدنش کرخت شده بود، می‌خواست فریاد بزند اما صداها در گلویش خفه شده بودند. انبوهی از ترس بر او نشسته بود و قفلی بر دهانش زده بود.
خنجر داشت به ژان نزدیک‌تر می‌شد و آلفا انگار خیال چشم باز کردن نداشت. لینونگ فکر نکرد، تعلل نکرد، با تمام عشقی که به ژان داشت بر خود نهیب زد و چرخید و خود را روی ژان انداخت. دردی در بدنش پیچید، خنجر توی شانه‌اش فرو رفته بود. درد راه گلویش را باز کرد و ناله‌ای از درد از دهانش بیرون گریخت.
سنگینی لینونگ یا صدای ناله‌اش چیزی بود که باعث شد ژان چشم باز کند. خدمتکار لینونگ اولین چیزی بود که از میان پلک‌های سنگینش دید، به او دارو خورانده بودند؛ این اولین چیزی بود که به ذهنش خطور کرد. فریادش برای صدا زدن نگهبانان یک واکنش غریزی بود.
:ژان
به چهره‌ی رنگ پریده و پر از درد لینونگ نگریست و آن زمان بود که فهمید اتفاقی افتاده است.
خدمتکار به طرف در دوید اما قبل از باز کردن در دو آلفای نگهبان آن را باز کردند. خدمتکار شاهزاده بود و به بهانه‌ی اینکه شاهزاده از او خواسته نیمه‌های شب برای استحمام بعد از اولین هم‌خوابگی به کمکش برود از نگهبانان گذشته بود.
ژان به زحمت نیم‌خیز شد، لینونگ را از روی خود کنار زد تا اوضاع را بررسی کند. لباس ازدواج سرخ شاهزاده خیس خون بود. ژان با دیدن خنجری که به شانه‌ی پسر فرو رفته بود چشمانش گشاد شد. فریاد زد
: پزشک خبر کنید

در نیمه‌های شب قصر سکوت خود را شکسته بود. قاتلی پا به حریم زوج تازه ازدواج کرده گذاشته بود و شاهزاده زخمی شده بود. همین کافی بود تا آشوبی در قصر به راه بیافتد.
پادشاه با لباس خواب کنار ژان ایستاده بود و به پزشکانی که سعی در معاینه‌ی شاهزاده داشتند، خیره شده بودند. فقط یک خنجر بود که حتی به قلبش هم فرو نرفته بود اما امگای جوان داشت از درد به‌خود می‌پیچید.
:چی شده؟ چرا حالش انقدر بده؟
پزشک آب دهانش را فروخورد: خنجر به سم آغشته بوده، اما نمی‌دونیم چه سمی
پادشاه بر آن‌ها نهیب زد: خب درمانش کنید
:سرورم، تا ندونیم چه سمی بوده نمی‌تونیم بهشون پادزهر بدیم
ژان دست مشت کرد. لینونگ را دوست نداشت حتی لحظاتی با تمام وجود از او متنفر شده بود. اما نمی‌خواست عموزاده‌اش بمیرد. ترجیح می‌داد او را دلشکسته در قصر رها کند و همراه ییبو فرار کند اما مرگ را برایش نمی‌خواست.
:باید از اون خدمتکار بپرسیم
.
.
.
صدای فریادهایی از سر درد همه جا را فرا گرفته بود. لباس‌های سفید دختر حالا به رنگ قرمز درآمده بودند. موهایش آشفته روی شانه‌اش افتاده بود. 
: چرا می‌خواستی شاهزاده رو بکشی؟ 
دختر به چهره‌ی غرق در خشم فرمانده نگهبانان قصر نگریست.  نیشخندی روی صورت کش آمد
: گفتم که می‌خواستم از اون وزیری که قبیله‌م رو نابود کرد انتقام بگیرم. با اون شاهزاده‌ی بی‌مصرف کاری نداشتم
صدای قدم‌هایی نزدیک شد. ژان با سراسیمگی خود را به هاشوان رساند. فرمانده نگهبانان قصر سر خم کرد
: حال شاهزاده چطوره؟
ژان سری تکان داد: خنجر زهرآلود بود… باید بفهمیم چه زهری استفاده کرده
صدای آرام دختر به گوششان رسید: هیچ‌وقت نمی‌تونین براش پادزهری پیدا کنید. سم عنکبوت سیاه هیچ پادزهری نداره
چشمان ژان و هاشوان ترسان به دختر خیره شد. سم عنکبوت سیاه، سمی بود که سال‌ها پیش گروهی از بهترین قاتلین کشور هانسو، به دستور پادشاه آن کشور، درست کرده بود. هیچ پادزهری برای این سم وجود نداشت، چون کسی جز خود آن گروه نمی‌دانست از چه چیزی ساخته می‌شود و تنها یک پادزهر برای پادشاهشان ساخته بودند. استفاده از این سم در گوسو ممنوع بود. اما آن دختر توانسته بود آن را در یکی از انبارهای مخفی وزیر سابق ونهان پیدا کند.
ژان قدمی جلو برداشت: بهتره حقیقت رو بگی
دختر با چشمانی بی‌روح او را نگریست: قرار بود تو کشته بشی، اما…
سرفه‌ای کرد و با بالا آوردن خون حرف‌هایش نیمه تمام ماند. دختر از هوش رفته بود.
: به هوشش بیارین
یکی از نگهبانان سطلی پر از آب سرد را به صورت دختر پاشید.  دختر چشم گشود و همان لحظه‌ صدای طبلی در قصر به گوش رسید. طبلی که نشانه‌ی مرگ یکی از نزدیکان پادشاه بود. ژان هراسان سر چرخاند، عشق او در نهایت عموزاده‌اش را هلاک کرده بود.
پاهایش را تکان داد و به طرف اقامتگاه شاهزاده جایی که در حال مداوا بود دوید.خدمتکارها و خواجه‌ها را مقابل اتاق شاهزاده در حال زاری و صدا زدن نام لینونگ دید. وارد شد، پادشاه کنار جسد بی‌جان پسرش نشسته بود و با فریاد از او می‌خواست بیدار شود. مهم نبود چند تا از فرزندانش را از دست داده بود، هر بار که فرزندی در آغوشش چشم می‌بست دردی دیوانه کننده به قلبش هجوم می‌آورد.
ژان کنار تخت ایستاده بود، مبهوت بود. این واقعیت که امگا زندگی خود را برای جان او داده بود اشک به چشمانش می‌آورد. پزشک دربار در حالی که سرش را پایین گرفته بود آخرین زمزمه‌های شاهزاده را برای وزیر جوان بازگو کرد
: چون بدون همسرم نمی‌تونم زندگی کنم… این آخرین چیزی بود که شاهزاده به زبون آوردن
ژان تلوتلوخوران به طرف تخت رفت. کاش آن پسر هیچ‌وقت عاشقش نمی‌شد. کاش برایش یک عموزاده باقی می‌ماند؛ آن‌وقت نه ژان نفرتی از او به دل می‌گرفت و نه او در این سن کم زندگی را بدرود می‌گفت. کنار تخت نشست، نمی‌دانست باید چه بگوید. کلمات در گلویش در هم گره می‌خوردند و جز کلماتی نامفهوم چیزی از دهانش بیرون نمی‌آمد.
پادشاه فرزندش را به سینه چسبانده بود و اشک می‌ریخت. این درد داشت او را از درون می‌خورد و هیچ چاره‌ای نداشت. صدای طبل همچنان در قصر طنین‌انداز بود. مرگ راضی از قربانی آن شبش کنار دیوارها چندک زده بود و می‌دید در میان تمام آن اشک‌های قلابی‌ای که برای شاهزاده ریخته می‌شد تنها پادشاه بود که از نبودن فرزندش می‌سوخت.
.
.
.
ییبو چشم برهم نگذاشته بود. فکر و خیال دست در دست غم خواب را عقب می‌راندند. احساس می‌کرد بدنش اندازه‌ی سال‌ها شب نخوابی ضعیف شده است. با پیچیدن صدای طبل در گوشش به زحمت نشست. این روزها جسمش هم همراه با روحش درد می‌کشید. قبل از اینکه بخواهد کسی را صدا بزند در اتاقش باز شد و داتینگ سراسیمه وارد شد، صورتش رنگ بر خود نداشت. ییبو ترسید، از صدایی که قصر را پر کرده بود و نشانی شوم از مرگ بود، به خود لرزید.
:چی شده؟
داتینگ نفس عمیقی کشید. می‌دید که ییبو چون گل صدتومانی سفیدی مقابل چشمانش درحال پرپر شدن است. احساس بدی داشت که وقتی خبر را شنیده بود لحظه‌ای خوشحال شده بود. این اتفاق به نفع ییبو بود و داتینگ در آن لحظه به خوشحالی پسر بیشتر از جان شاهزاده اهمیت می‌داد.
: شاهزاده لینونگ کشته شدن
ییبو از جایش برخاست، چنان ناگهانی از جایش بلند شده بود که دنیا مقابل چشمانش به سیاهی کشیده شد. اگر لینونگ کشته شده بود پس حتما اتفاقی هم برای ژان افتاده بود. دنیا مقابل چشمانش رنگ باخت و سیاهی او را درون خود کشید. داتینگ با عجله به طرف امگا دوید. ییبو از هوش رفته بود و داتینگ در نگرانی دست و پا می‌زد.
.
.
.
جیانگ سعی در آرام کردن نوزادش داشت. با هر بار بلند شدن صدای طبل قلبش ضربان بیشتری می‌گرفت. کسی در قصر مرده بود و او از مرگ بیزار بود. در باز شد و لیانگ وارد شد. به طرف خدمتکارش چرخید
: خب، چیزی فهمیدی؟
لیانگ آهی کشید: شاهزاده لینونگ کشته شدن
جیانگ سر جایش خشکش زد. شاهزاده‌ای که همان شب ازدواج کرده بود حالا دیگر در میانشان نبود. جیانگ به کمک خدمتکارش روی صندلی نشست. هنوز نتوانسته بود با خبری که شنیده بود کنار بیاید. شاهزاده لینونگ را تنها چندبار دیده بود اما پادشاه درباره‌ی اسارت و ازدواجش برای او درددل کرده بود. نوزادش را به لیانگ داد تا آرامش کند. او اکنون پدر یکی از آلفاهای سلطنتی بود و باید برای مراسم سوگواری آماده می‌شد.
: باید کنار پادشاه باشم، کمکم کن لباس‌ عزا بپوشم. دایه‌ رو برای مراقبت از شاهزاده خانم صدا بزن
.
.
.
داتینگ دستانش را در هم گره کرد و نگاهش به پزشکی بود که خبر کرده بود. ییبو چند دقیقه‌ای بود که به هوش آماده بود. زیر لب برای بار چندم زمزمه کرد
: چه اتفاقی افتاده
داتینگ می‌دانست اگر جوابش را ندهد، پسر حاضر نمی‌شود پزشک به درستی معاینه‌اش کند.
: خدمتکار شاهزاده با یک چاقوی سمی ایشون رو به قتل رسوندن
: ژان چی؟
داتینگ نیم‌نگاهی به پزشک انداخت: وزیر حالشون خوبه، دارن برای مراسم سه شب بیداری آماده می‌شن
ییبو سرش را چرخاند و گفت: درسته اون همسرشه
ژان به عنوان کسی که همسرش را از دست داده بود باید سه شب بیدار می‌ماند و با روح شاهزاده وداع می‌کرد.
پزشک از جایش بلند شد. چشمان منتظر داتینگ را روی خودش دید. اما ییبو انگار برایش مهم نبود تشخیص پزشک چیست. مرد من و منی کرد
: ئافرت… ایشون باردارن
نفس در سینه‌ی هر دو حبس شد، پزشک از داروهای تقویتی و استراحت حرف می‌زد اما هیچ‌کدام کلمات را واضح نمی‌شنیدند. ییبو حتی نمی‌توانست سرش را بچرخاند. جمله‌ی پزشک در ذهنش بارها تکرار می‌شد. حالا دلیل هیت نشدن و ضعف جسمی این مدتش را فهمیده بود. فرزند ژان داشت در بطنش جان می‌گرفت و او نمی‌دانست باید چکار کند. پزشک که انتظار بدرقه کردن را از داتینگ شوکه شده نداشت از اتاق بیرون رفت. دختر احساس کرد پاهایش بیش از آن او را یاری نمی‌کنند پس روی زمین نشست و به ییبو خیره شد
:ییبو. تو
نتوانست جمله‌اش را تمام کند. نمی‌دانستند با این خبر چه‌ کنند.
سکوت در اتاق سایه انداخته بود. هرازگاهی صدای طبل که تا صبح کوبیده می‌شد سکوت را خش می‌زد. بالاخره ییبو کلاف مشوش افکارش را به دست گرفت تا مرتبش کند.
: فعلا این خبر رو به کسی نگو، توی این وضعیت گفتنش درست نیست
: حتی به وزیر شیائو؟
ییبو به صورت دوست دیرینه‌اش چشم دوخت: حتی به ژان
.
.
.
غرق خواب بود. دنیا داشت به مرادش می‌چرخید. توانسته بود بعضی از وزرا را با خود همراه کند که البته نقش وزیر اعظم در این کار بی‌تاثیر نبود البته که پاداشش را از این حمایت می‌گرفت اما هیچ‌کدام از وزرا از قرار یوبین و وزیراعظم برای ازدواج با فن‌شینگ خبر نداشتند.
: قربان… قربان بیدار شید
چشم باز کرد و نگهبان مخصوصش را دید. اخمی روی صورتش نشست.
:اینجا چی‌کار می‌کنی؟
:قربان اتفاق مهمی افتاده… شاهزاده لینونگ به قتل رسیدن
لحظه‌ای در جای خود خشکش زد. عرق سردی روی پیشانی‌اش نشست
:چ...چی گفتی؟
آلفای دیگر نفس عمیقی کشید: قاتل عموزاده‌ی مادرتونه
یوبین دست مشت کرد. قدرت فکر کردن برای لحظه‌ای در وجودش خاموش شد. بغضی در گلویش نشست. می‌خواست شورش کند، اما قصد نداشت هیچ صدمه‌ای به عموزاده‌هایش بزند به‌خصوص به کسی مثل لینونگ که می‌دانست تمام عمرش را رنج کشیده است. این احساسات ضد و نقیضی که نسبت به اطرافیانش داشت گاهی خودش را هم گیج می‌کرد. نفس عمیقی کشید و ذهنش بار دیگر با افکار مختلف پر شد.
:به قصر می‌ریم
نگهبانش سر خم کرد و از اتاق بیرون رفت. در تمام طول مکالمه‌شان جوری وانمود کرده بود که انگار تن عریان پسر وزیر اعظم را در آغوش اربابش ندیده بود. از رابطه آن دو و عشق آن امگا به یوبین خبر داشت.
یوبین نیم‌نگاهی به امگای خفته انداخت، وزیر اعظم به شب ماندن فن‌شینگ پیش یوبین عادت کرده بود؛ آن را نپذیرفته بود اما مخالفتی هم نمی‌کرد. پتو را کنار زد و از تخت پایین رفت. مشغول پوشیدن لباسش بود که صدای فن‌شینگ را شنید
: یوبین؟!
از تاریکی بیرون رفت و کنار تخت رفت تا پسر جوان بتواند او را ببیند.
: داری کجا می‌ری؟
: توی قصر کاری پیش اومده باید برم
فن‌شینگ مچ دستش را گرفت، چشمانش دوخته شده بود به یوبین
: چی شده؟ چرا بغض کردی؟
یوبین چشم بست. احتمالا فقط فن‌شینگ بود که در دنیا می‌توانست احساسات او را بخواند. حتی می‌توانست ببیند که یوبین عاشقش نیست اما باز هم کنارش مانده بود. یوبین سعی کرد لبخندی بزند، خم شد و بوسه‌ی آرامی به پیشانی‌ پسر زد.
: بخواب… فردا بر می‌گردم پیشت
کمکش کرد دوباره روی تخت دراز بکشد. کاش قلبش می‌توانست این پسر را دوست داشته باشد. اما می‌دانست حتی اگر فن‌شینگ را دوست داشته باشد نمی‌تواند از سودای حکومت دست بکشد.
.
.
.
سپیده دم بود. خورشید بالاخره آماده بود تا طلوع کند و آن شب منحوس را به پایان برساند. هر چند دقیقه یک‌بار صدای طبل در قصر می‌پیچید و خواب را از اهالی آن می‌گرفت. تقریبا آخرین ضربه‌ها به طبل در حال نواختن بود.
لباس سفید عزا پوشیده بود و مقابل جسد نشسته بود. خدمتکارها لباس سفید زیبایی به تن شاهزاده کرده بودند. موهایش را شانه زده بودند و اطرافش را پر از سدر کرده بودند تا بوی بد جسد را که ممکن بود از فردا شروع شود، بگیرد.
ژان نفهمیده بود خدمتکارها آن همه کار را چه‌طور آنقدر سریع انجام داده‌اند. همیشه همینطور بود، آن‌ها بدون اینکه کسی متوجه شود کارهایشان را می‌کردند. ژان در آن لحظه داشت به هر چیزی فکر می‌کرد جز اتفاقات شب پیش. با کسی که دوست نداشت ازدواج کرده بود و اکنون مقابل جسد همسرش نشسته بود. ذهن و بدنش در مقابل این اتفاقات داشت از کار می‌افتاد. تنها چیزی که می‌توانست آرامش کند ییبو بود. می‌دانست این اتفاقات برای ییبو هم سخت بوده است. تنها فکر اینکه امگا شب پیش موقع ازدواج او چه حالی داشته قلبش فشرده می‌شد.
اخمی کرد، هر بار که چشمش به صورت آرام لینونگ می‌افتاد، عذاب وجدان مانند ماری در وجودش می‌خزید و او را نیش می‌زد. مردی از سر عشق زندگی‌اش را برایش داده بود و او هنوز نمی‌توانست از فکر کردن به ییبو دست بردارد. سرش را خم کرد و رو به جسم بی‌جان شاهزاده زمزمه کرد
:منو ببخش
.
.
.
یوبین با قدم‌های محکم در حیاط قصر قدم برمی‌داشت. فکری که از هنگام بیرون آمدن از خانه در ذهنش پیچیده بود، تنش را می‌لرزاند.
: وزیر
سر چرخاند و وزیر اعظم را دید. هر دو لباس سفید عزا پوشیده بودند. یوبین با گام‌های بلندش خود را به او رساند. قبل از اینکه پیرمرد چیزی بگوید یوبین لب باز کرد
: خبر بدین شورش رو شروع کنن، امشب انجامش می‌دیم


سلام سلام جادوگر موقرمزم
خب خب شورش هم داره میاد، احتمالا دو یا نهایتا سه پارت دیگه فیک تموم می‌شه.
امیدوارم از خوندنش لذت برده باشین و پارتای باقی‌مونده رو هم خوشتون بیاد.

in your arms  (Completed) Donde viven las historias. Descúbrelo ahora