part 24

596 185 40
                                    


اتاق تسلیم سکوت شده بود. صدا و حرکت از اتاق بیرون کشیده بود. پزشک دربار چشمش را بسته بود و نبض جیانگ را حس می‌کرد. لیانگ با تشویشی که بر صورتش پیدا بود، پسری را که روی تخت دراز کشیده بود، می‌نگریست.
پزشک چشم باز کرد و لیانگ نفس عمیقی کشید.
:حال ئافرت چطوره؟
پزشک لبخندی زد و دستی به ریش بلندش کشید.
: به پادشاه خبر می‌دم، تبریک می‌گم شاهزاده‌ای قراره به‌دنیا بیاد
لیانگ سر جایش خشکش زد، به جیانگ نگریست که با صورتی رنگ پریده دراز کشیده بود.
: ئافرت جیانگ باید بیشتر مراقب باشن، به خاطر اضطراب و هوای سرد حال‌شون بد شده… به داروخانه دربار می‌گم داروها رو براتون بفرستن.
لیانگ بعد از بدرقه‌ی پزشک بلافاصله به نزد جیانگ برگشت و کنار تختش نشست.
:ئافرت؟!
ترس صدایش را می‌لرزاند و قلبش را چنگ می‌زد. جیانگ لبخند کم‌ رمقی زد، صدایش چون ضربانی ظریف از لب‌هایش بیرون آمد.
:برو و به فرمانده خبر رو بده، بگو چند روزی نمی‌تونم ببینم‌شون
لیانگ لبش را گرفت، بغض گلویش را بسته بود. عاقب عشق لب‌ پریده‌ و پر خطری که داشتند نباید آن‌‌قدر تلخ می‌شد.
:ئافرت؟
لبخند مرد کمی پررنگ‌تر شد.
:بهش بگو قراره پدر بشه
چشمان لیانگ گشاد شد، آن‌چه را می‌شنید، باور نداشت، یعنی گوش‌هایش او را به بازی نگرفته بودند؟
:واقعا؟!
جیانگ سرش را تکان داد و دست‌هایش را روی شکمش قفل کرد.
: اون منو توی هیتم نات کرد، پادشاه هیچ‌وقت ناتم نکرده
لیانگ لبخند زد، احتمال این‌که بچه برای پادشاه باشد هم وجود داشت، اما احتمال اینکه پدر بچه فرمانده باشد، بیشتر بود. نات شدن در هیت حتما می‌توانست یک امگا را حامله کند.
.
.
.
آرامش با دانه‌های برف پایین می‌ریخت و همه جا را پر می‌کرد. هنوز هم دلش برای پدر و مادرش تنگ می‌شد انگار قلبش دوخته شده بود به اندوهی قدیمی، اما در کنارش احساس می‌کرد وظیفه‌اش را به عنوان تنها پسر خانواده انجام داده است. بار سنگین انتقام از روی دوشش برداشته شده بود و اکنون می‌توانست بی‌آنکه نگران چیزی باشد رقص دانه‌های برف در آسمان را تماشا کند.
نگاهش از آسمان روی نقاشی کنارش سر خورد، برق لبخندی روی لبش نشست. تصویری بود از خودش هنگام گیوچین زدن، هدیه‌ای که آن روز صبح ژان فرستاده بود برایش.
اعتراف عاشقانه‌ی چند روز پیش ژان در ذهنش پررنگ‌تر شد، وزیر جوان این چند روز به دستور پادشاه درگیر مجازات ونهان و بقیه بود. دلش می‌خواست خود هنگام انجام حکم مجازات مرگ ونهان آن‌جا باشد، اما از طرفی نمی‌خواست دوباره آن مرد را ببیند.
: بذار حدس بزنم داری به چی فکر می‌کنی
ییبو ابرویی بالا انداخت و به داتینگ نگریست  که کمی آن‌طرف‌تر نشسته بود و همچون او از زیبایی برف لذت می‌برد
:داری به یک آلفای قد بلند و خوش چهره، که یک خال زیر لبش داره و خیلی هم خوب نقاشی می‌کشه فکر می‌کنی
ییبو چشم غره‌ای به دوستش رفت. از وقتی به دختر از اعتراف وزیر گفته بود هر لحظه او را به پذیرفتن این عشق تشویق می‌کرد.
:اصلا هم حدست درست نبود
نگاهش را از چشمان داتینگ گرفت، آن دختر آنقدر به او نزدیک بود که بتواند درونش را ببیند. لب‌های دختر به نیشخندی کش آمد.
: خب حالا می‌خوای چیکار کنی؟
پسر به آسمان خیره شد، آن‌قدر به برف‌های در حال سقوط زل زد که چیزی جز نقطه‌های سفید مقابل چشمانش ندید. بارها این سوال داتینگ را از خود پرسیده بود و هر بار با افکار دیگری از پاسخ به آن فرار می‌کرد.
داتینگ دودلی و سرگشتگی را در صورت پسر جوان دید. ییبو سکوت کرده بود و داتینگ به صورتش خیره شده بود. می‌دانست ییبو اهل زیاد حرف زدن نیست و می‌تواند ساعت‌ها بی‌آنکه کلمه‌ای به زبان بیاورد، همان‌جا بنشیند.
بتای جوان آهی کشید و از جایش بلند شد، با این‌که دوباره موقعیت اجتماعی خود را به دست آورده بود اما هنوز هم کنار ییبو مانده بود، این‌بار نه به عنوان خدمتکار بلکه به عنوان دستیارش برای آموزش رقاصان جدید.
: من می‌رم بانو چیان رو ببینم، قراره یک کم روی آموزش‌های جدید کار کنیم
ییبو سری تکان داد: باشه
قبل از اینکه داتینگ از اتاق بیرون رود، صدای ییبو در اتاق پیچید.
: داتینگ، ممنون که قبول کردی کمکم کنی
داتینگ برگشت و با لبخند نگاهش کرد: من همیشه کنارت می‌مونم
.
.
.
ژان بعد از روزها کار سخت بالاخره می‌توانست استراحت کند. فردا بالاخره ونهان گردن زده می‌شد و ملکه به معبدی در کوهستان چیران تبعید می‌شد. بسیاری از همراهان ونهان یا همراهش کشته می‌شدند یا برای کار به معدن فرستاده می‌شدند. وسوسه‌ی دیدار ییبو داشت در قلبش جان می‌گرفت، دلش برای ییبو تنگ شده بود.
:وزیر، شاهزاده لینونگ به دیدن‌تون اومدن
با شنیدن آمدن پسرعمویش از جایش برخاست. شاهزاده به همراه خدمتکاری که سینی‌‌ای در دست داشت وارد شد، خدمتکار سینی را روی میز گذاشت و بیرون رفت.
: پسرعمو، حالت چطوره؟
آن دو بارها با هم چای نوشیده بودند و قرار گذاشته بودند از عناوین و القاب درباری برای صدا زدن هم استفاده نکنن.
لینونگ لبخند خجولانه‌ای زد.
:ممنون، اومدم بهت تبریک بگم، کار بزرگی انجام دادی
ژان با دست به امگا تعارف کرد بنشیند. نگاه آلفا روی سینی‌ای که لینونگ آورده بود افتاد.
: براتون چای محبوب‌تون رو آوردم
ژان لبخندی زد: ممنونم
لینونگ به آلفا نگریست، قلبش چون پرنده‌ای مانده در قفس به دیواره‌های سینه‌اش می‌کوبید. او این مرد را دوست داشت و آرزو می‌کرد در کنارش تا ابد زندگی کند. ژان فانوسی بود که در روزهای تاریک و غم‌زده‌ی زندگی‌اش، او را از تسلیم شدن بازداشته بود. حالا که ژان کمک بزرگی به سلطنت کرده بود می‌توانست علاقه‌اش را به پدرش بگوید.
: باورم نمی‌شه وزیر ونهان تمام این سال‌ها…
امگا حرفش را ادامه نداد، شاید اگر دست ونهان مدت‌ها پیش رو می‌شد او مجبور نبود سال‌ها به عنوان گروگان در کشور دشمن بماند. سرش را پایین انداخت
: خوشحالم آدمای بیشتری قربانی زیاده‌ خواهی‌های اون خیانتکار نمی‌شن.
ژان برای خودش و شاهزاده چای ریخت: نگران نباش اون روزها دیگه بر نمی‌گردن
شاهزاده‌ی جوان لبخندی کم‌رنگ روی لب نشاند، به تک تک کلمات ژان باور داشت
:حالا که هستی خیالم راحته
ژان فنجان چای‌اش را بالا برد، بی‌آنکه متوجه منظور امگا از کلمات و نگاه‌هایش شود با او به مهربانی رفتار می‌کرد. خورشید داشت رنگ می‌باخت که لینونگ از جایش بلند شد
:بیشتر از این مزاحمت‌ نمی‌شم

in your arms  (Completed) Where stories live. Discover now