part 9

681 209 189
                                    


قسمت  نهم

نمی از باران توی هوا مانده بود. ابرها آسمان را پوشانده بودند و خاکستری جای آبی آسمان را گرفته بود. 

برگ های خیس از باران چند ساعت پیش زیر قدم هایش له می شد. این روزها بیشتر ذهنش درگیر پیشنهاد ییبو بود. لبخندی زد؛ یوبین نام آن انگا را نمی دانست، امگایی مه سال ها برادرش در عشقش می سوخت رازش را با او تقسیم کرده بود، و این یعنی می توانست تمام آن نگاه های پر از حسرت یوبین را با لذت بنگرد. 

این نقشه تنها برای انتقام ییبو نبود، حق با امگا بود، آن‌ها دشمنان مشترکی داشتند و می توانستند انتقام سال های پر از دردشان را بگیرند. اما نباید بدون فکر کاری می کردند، ییبو سال ها در انتظار یافتن متحدی مانده بود و ژان باید برای همه چیز آرام و با احتیاط جلو می رفت. همه چیز یک جنگ بود و البته که شیائو ژان یک جنگجوی ماهر.

عده ای به طرفش می آمدند، صورت در هم کشید. نزدیک شد و به ملکه که داشت همراه خواهرزاده محبوبش قدم می زد، احترام گذاشت.

: حالتون چطوره ملکه؟

مومو نیم نگاهی به جوان رعنای مقابلش انداخت، خواهرش همیشه از فرزند نامشروع همسرش متنفر بود. ملکه این آلفا را یک رسوایی می دانست و هیچوقت نتوانسته بود دلیل علاقه ی پادشاه به ژان را بفهمد.

ژان سعی کرد نگاه پر از تحقیر ملکه و پوزخند مغرورانه یوبین را نادیده بگیرد. 

:  حتما از اینکه وزیر شدی خیلی خوشحالی…  باید از مادرت ممنون باشی که تونست با هرزگی خودش رو به تخت وزیر سابق برسونه 

ژان دستهایش را مشت کرد، تمام عمرش این القاب زشت به مادرش نسبت داده شده بود. مادرش هر بار در مقابل این تحقیرها سر خم کرده بود و تا روز آخر زندگی‌اش تلاش کرده بود به پسرش یاد دهد آنچه دیگران به آدمی نسبت می دهند بیانگر شخصیت کسی نیست، بلکه این اعمال و رفتارش است که او را می سازد.

ژان درون لبش را به دندان کشید، مزه ی خون را حس می کرد.

: فرمانروا به من لطف داشتن 

مومو از کنارش رد شد، البته که لطف داشتن، پس بهتره ایشون و وزیر یوبین رو سرافکنده نکنی 

مزه ی خون در دهانش پخش شده بود و بند بند انگشتانش سفید شده بود. خشم درونش شعله می کشید، آتشی که اگر اجازه می داد تمام آن قصر را در خپد می سوزاند. 

ژان به اطرافش نگریست، قصری که رویای عده زیادی از مردم بود در واقع جهنمی بیش نبود. تنها کسانی که زشتی‌های آن را دیده بودند، می دانستند پشت آن همه زیبایی ظاهری چه تعفن و گندآبی جمع شده است.

.

.

.

ییبو لم داده بود و به تکان خوردن برگ‌های پاییزی می‌نگریست. روزگاری را به یاد می‌آورد که کودکی بود فارغ از دردهای روزگار و همراه داتینگ به دنبال گرفتن برگ‌های رها شده از شاخه‌ها می‌دویدند.

in your arms  (Completed) Where stories live. Discover now