In Your Arms
ژانر: عاشقانه، اسمات، تاریخی، امگاورس
نویسنده: zahrasuju30
زوج ها: ییژان، جیشوان
شخصیت ها: شیائو ژان، وانگ ییبو، وانگ هاشوان، سونگ جیانگ، یوبین
کانال :@Yizhan_hubقسمت سی و هشتم
ماه نیمه و کمنور توی آسمان آویزان بود. جایی در قصر اتاقی پر شده بود از حسرت و بغض.
ژان جام شرابش را سرکشید و آن را محکم روی میز کوبید.
:فقط چون شاهزادهس نباید زندگی منو به هم بریزه
هاشوان به دوستش نگریست، چشمان به خون نشستهی دوستش انعکاسی از رنجی را نشان میداد که درونش داشت. آهی کشید، عشقی دیگر داشت در این قصر نفرین شده پرپر میشد. پیاله شرابش را پر کرد، اما دستش در میانهی راه متوقف شد، به شرابی نگریست که حتی قادر نبود لحظهای دردی را که به قلبشان چنگ میزد، کنار بزند.
:اوضاع برای ئافرت ییبو مطمئنا سختتر هم هست، دیدن عشق زندگیت کنار یکی دیگه مثل زهره، آروم آروم وجودت رو پر میکنه و زندگی رو ازت بیرون میکشه.
ژان به دوستش نگریست، نور شمع روی صورت هاشوان تابید و اشک روی گونهاش درخشید. هاشوان قبلا به ژان گفته بود عاشق امگایی شده است که همسر دارد و احتمالا او بهتر از هر کسی حال ییبو را میفهمید.
: دارم دیوونه میشم، هر کاری میکنم پادشاه و شاهزاده راضی نمیشن
هاشوان به آلفای مقابلش نگریست. ژان انگشتانش را محکم دور پیالهاش حلقه کرده بود، اما نمیتوانست مانع لرزیدن دستش شود. زندگی طالع نحسی برای عشقشان نوشته بود. به جیانگ فکر کرد؛ مطمئن بود امگا از او رنجیده است، اما این رنجش به نفعش بود. هر روز به خود نفرین میفرستاد که اجازه داده بود عشق پاکی که در دل داشت به گناه خیانت آغشته شود. پشیمان بود، اما نه از عاشق شدن. اگر دوباره به گذشته برمیگشت باز هم عاشق جیانگ میشد. اما این عشق را به زبان نمیآورد. اجازه میداد جیانگ غرق عشق پادشاه شود و بدون ترس باردار شود. مدتها بود هر شب کابوس این را میدید که پادشاه راز آنها را فهمیده، هر شب کابوس شکنجه شدن جیانگ و مرگ فرزندشان را میدید و کمکم ترجیح داد این عشق را تمام کند. میدانست هیچوقت جیانگ را فراموش نخواهد کرد اما بهتر بود امگا فکر کند دیگر عشقی در دل ندارد. نفسش را بیرون داد، آن شب باید غمهای خود را فراموش میکرد و دوستش را دلداری میداد.
: ئافرت ییبو چی میگه؟
ژان پلک زد تا اشکهای جمع شده در پس پلکهایش را پس بزند.
: اون میگه حاضره هر کاری کنه فقط به من آسیبی نرسه… من، من میترسم پادشاه بلایی سرش بیاره
هر دو آلفا هیچ راهحلی به ذهنشان نرسید، به نور شمع خیره شده بودند و به گرههای کور زندگیشان فکر میکردند.
.
.
.
ییبو بیهدف به نقطهای خیره شده بود. خیالش در جای دیگری سیر میکرد. ذهنش زیر سنگینی افکارش در حال شکستن بود. سرنوشتی که برایش با جوهر قرمز نوشته شده بود در کمین بود تا خوشی را از او برباید و دیگر توان مبارزه با چنگالهای تیز و شوم سرنوشت را نداشت.
:ییبو!!
سرش را به طرف زمزمهی اسمش چرخاند، چهرهی نگران داتینگ را مقابل چشمانش دید. دختر از وقتی خبر ازدواج سلطنتی را شنیده بود در قصر مانده بود تا کنار دوستش باشد و او را در این روزهای سخت همراهی کند. سعی کرد لبخند بزند اما لبخندش به چشمهایش نمیرسید.
: نمیخوای بخوابی؟
سری تکان داد، هر بار که چشم میبست مغزش جیغ میکشید و خواب را از سرش میپراند.
صدای کوفته شدن مشتی بر در هر دو را از جا پراند. داتینگ به طرف در رفت، با دیدن ژان پشت در نگاه هراسانی به ییبو انداخت. با یک نگاه میشد حدس زد آلفا مست است. ییبو به طرفش دوید
:ژان؟
ژان داخل اتاق شد، بی توجه به حضور داتینگ دستانش را باز کرد و ییبو را در آغوش کشید. سرش را روی شانهی ییبو گذاشت و اجازه داد بغض گیر کرده در گلویش بشکند.
:دوست دارم ییبو
ییبو نفس لرزانی کشید. چشمانش پر از اشک شد و دستانش را دور کمر ژان حلقه کرد.
داتینگ لب گزید، دیدن آن دو در آن حال آشفته قلبش را به درد میآورد. آن دو سالها رنج کشیده بودند و درست زمانی که خوشبختی داشت زندگیشان را روشن میکرد ابرهای تاریک تیرهبختی اطرافشان را پوشاند.
: من میرم آب و عسل براشون بیارم
منتظر جواب ییبو نماند. از اتاق بیرون رفت و اجازه داد آن دو در خلوت همدیگر را در آغوش بکشند و بگریند.
آلفا و امگا لحظاتی همانطور در آغوش هم ماندند و در سکوت اشک ریختند. ییبو کسی بود که این آغوش پر از غم و حسرت را تمام کرد و ژان را از خود جدا کرد.
:بیا بشین
به مرد جوان کمک کرد روی صندلی بشیند. به چهرهی درهم و خستهی ژان نگریست. از او دلخور نبود، میدانست تمام تلاشش را برای برهم زدن این ازدواج کرده بود. حتی از ملکه و وزرا هم کمک خواسته بود اما همه از صحبت با پادشاه امتناع کرده بودند. عدهای حتی او را احمق خوانده بودند که ازدواج با یک شاهزاده را رد میکند. اما ییبو میدانست همهی این کارها از سر عشق است.
دست دراز کرد و دست ژان را گرفت.
: ما از پسش برمیایم
ژان به چهرهی لرزان ییبو نگریست: همهش تقصیر منه. متاسفم
ییبو لبخند زد، چشمانش خیس اشک بود اما به روی عشقش لبخند میزد.
: تقصیر تو نیست. میدونم تلاش خودت رو کردی. ما هیچوقت از هم جدا نمیشیم حتی اگه ازدواج کنی
ژان نگاهش را از لبخند تلخ پسر گرفت. نمیخواست لبهایش را هنگام به زبان آوردن آن کلمات بنگرد. نیرویی برایش نمانده بود. از هر راهی برای به هم زدن عروسی استفاده کرده بود اما فایدهای نداشت.
:بیا همهی اون نگهبانایی رو که برامون گذاشتن بکشیم و فرار کنیم
ییبو آهی کشید، ژان مست بود و از ناممکنها حرف میزد. پادشاه برای هر دو چند نگهبان گماشته بود و علاوه بر آنها چشم تمام خدمتکاران قصر بهدنبال آنها بود. رویش را از ژان برگرداند. کاش همه چیز به این سادگی بود.
:ژان
ژان به زمین چشم دوخته بود. احساس ناتوانی میکرد، او به این ازدواج راضی نبود، حاضر بود جان دهد اما به این ازدواج تن ندهد ولی قضیه فقط خودش نبود در این بین جان ییبو هم تهدید شده بود.
:ژان لطفا نگاهم کن
ژان نگاهش را به ییبو داد، ییبو با چشمانی غمبار نگاهش میکرد
:ما از پسش برمیایم
صدایی از پشت در به گوش رسید.
:داتینگم
در باز شد و داتینگ با چشمانی قرمز وارد شد. سینیای با سوپ خماری و آب و عسل روی میز گذاشت. ژان بلافاصله آب و عسل را از روی سینی برداشت و سر کشید. نگاه نامطمئنش را به آن دو داد.
:میشه یه چیزی بپرسم؟
ییبو لبخندی کمرمق زد و سری تکان داد. دختر جوان نگاهی به دو مرد مقابلش انداخت.
: بعد ازدواج هم این نگهبانا مراقبتونن؟
ژان ابروهایش را به هم نزدیک کرد، این سوال شمعی در ذهنش روشن کرد که خیلی زود به آتشی بزرگ تبدیل شد.
:درسته! اونا دیگه نیستشون
امید به دیوارههای قلب هر دو کوبید. لبخندی روی لب ییبو کش آمد.
:بعد ازدواج میتونیم…
جملهاش را تمام نکرد. نگاه منتظرش را به ژان دوخت، میخواست بداند او هم با این فکر موافق است یا نه؟
ژان که حالا چهرهاش آرامتر شده بود، لب گشود.
:من بعد ازدواج با لینونگ هیچ رابطهای برقرار نمیکنم و میتونیم بعد یکماه فرار کنیم
داتینگ سعی کرد مانع لبخندش شود اما دیدن اینکه آن دو بعد از روزها غم و اشک حالا لبخند میزدند او را خوشحال میکرد.
:راستش من از همون اول این فکر رو کردم ولی خب… نمیدونم چرا به فکر شما دوتا نرسید. شما باید باهوشتر از من باشید
ژان گلویش را صاف کرد: راستش من امیدوار بودم راهی پیدا کنم که این ازدواج رو به هم بزنم و مجبور به فرار نباشیم
ییبو آرام گفت: منم همینطور، امیدوار بودم توی کشور خودم بمونم ولی اگه چارهای نداریم با کمال میل حاضرم از همه چیزم بگذرم
داتینگ به آن دو نگریست. آنها آنقدر عاشق بودند که حلضر بودند برای همدیگر از همه چیز بگذرند.
.
.
.
چشم دوخته بود به مردانی که مقابلش ایستاده بودند. لبخندی از روی رضایت بر لب داشت. همه چیز داشت بالاخره به آنچه میخواست نزدیک میشد. بعد از ازدواج ژان و لینونگ تصاحب ییبو آسانتر میشد. ارتشی که ماهها برای ساختنش هزینه کرده بود حالا آماده بود و به زودی میتوانست نقشهی اصلیاش را عملی کند. وزیر اعظم کنارش ایستاده بود، آن مرد برای اینکه پسرش همسر اول شود حاضر به خیانت شده بود. یوبین نیمنگاهی به مردی که مسئول آموزش و آماده کردن سربازها بود انداخت.
: سربازهایی که قرار بود از هانیانگ بیان چی شدن؟
مرد سر خم کرد: تا دو هفتهی دیگه میرسن. قراره مزدورهایی که از قبیله ووچان استخدام کردیم هم تا چند روز قبل از عروسی سلطنتی برسن
یوبین لبخندی زد. میخواست یک هفته بعد از ازدواج سلطنتی شورش را انجام دهد. درست روزی که همه سرگرم پنجاه و یکمین سالگرد تولد پادشاه بودند.این دو پارت رو به ۹۰ ووت برسونید تا ۴ پارت باقیمونده از فیک رو آپ کنم
YOU ARE READING
in your arms (Completed)
Fanfictionبادبزنی باز می شود خونی می ریزد رقاصی می رقصد عشق به یک امگا کشوری را به آتش می کشد خیانت عشق حسرت انتقام زوج ها : ییژان، جیشوان شخصیت ها: شیائو ژان، وانگ ییبو، وانگ هاشوان، سونگ جیانگ، یوبین