Part 5

839 251 67
                                    


قسمت پنجم
سیاهی شب کم کم داشت در مقابل خورشید رنگ می باخت. یک شب بدون خواب دیگر را از سر گذرانده بود. با وجود تمرین های این چند روز و رقص دیشبش تنش از خستگی می نالید ولی انگار خواب هنوز با او قهر بود.
بلند شد و به طرف پنجره رفت، به آسمان نگاه کرد خبری از ستاره ها نبود و هر لحظه نور خورشید بیشتر می شد، مدت ها بود دلش می خواست طلوع آفتاب را بیرون از قصر ببیند. چند روز دوری از قصر برایش وسوسه کننده بود ولی می دانست تا زمانی که قلبش آرام نگیرد طلوع آفتاب بیرون و درون قصر برایش یکی خواهد بود.
صداي قدمهايي كه به اتاقش نزديك ميشد توجهش را جلب كرد. تقه ای به درش او را به طرف در کشاند با دیدن صورت خیس سولار نگرانی به قلبش رخنه کرد. دست دختر را گرفت و به درون اتاقش کشاند.
: سولار؟ چیزی شده؟
سولار خود را در آغوش دوستش انداخت. بیشتر از دو سال بود سولار را می شناخت ، آن دختر یکی از معدود افرادی بود که اسم گل صدتومانی را می دانست. سولار سرش را روی شانه ی دوستش گذاشت و به هق هق هایش ادامه داد. ییبو دست دختر را گرفت و به طرف تختش برد و کمکش کرد بنشیند
: گریه نکن..آروم باش
هیچ وقت در آرام کردن بقیه خوب نبود. بیشتر مهارتش در آتش زدن به جان بقیه بود تا آرام کردنشان با اینحال سعی می کرد کلماتی که هر کسی ممکن بود به زبان بیاورد ،دوستش را کمی از آن آشفتگی بیرون بیاورد.
: ییبو اون ... اون آلفا باهام مثل يه بدكاره واقعي رفتار كرد
با شنيدن حرفهاي سولار دندان هایش را محكم به هم فشرد، منظور دختر را نمی فهمید، اما تقریبا می توانست حدس بزند همه چیز بخاطر یک آلفا باشد.
: کدوم آلفا ؟
دختر جوان كه گريه هایش همچنان ادامه داشت با نگاهي ملتمسانه گفت: نماینده ون، بانو شوانگ گفت مجبورم برم پیشش فکر کردم فقط می خواد براش بخونم ولی اون ... ییبو اون وحشی ازم خواست فردا شب بازم برم پيشش
ییبو موهاي دوستش را نوازش كرد، خشم در وجودش فوران کرده بود و صورتش از این احساس قرمز شده بود ،ییبو دوستان کمی داشت اما همان دوستهایی که داشت برایش باارزش بودند و برای مراقبت از آن ها هر کاری می کرد.
:ناراحت نباش من اجازه نمیدم این اتفاق بیافته
.
.
.
با قدمهاي لرزان به طرف قصر شرقي جايي كه ملكه در آن زندگي ميكرد قدم بر مي داشت از همان لحظه ای که خدمتکاری به محل اقامتش آمده بود و دستور ملکه برای دیدار را به او رسانده بود ترس چنان به وجودش چسبیده بود که می ترسید تاب دیدار ملکه را نداشته باشد. تقریبا همه ميدانستند ملكه با کسانی كه با امپراطور همبستر ميشوند رفتار خوبي ندارد، از همان لحظه ای که پا به قصر گذاشته بود منتظر این اتفاق بود و حالا که داشت به ملاقات آن آلفای مونث می رفت چیزی جز وحشت نمی شناخت.
روبروي در بزرگي ايستادند لیانگ کنارش ایستاده بود ولی می دانست در این ملاقات نمی تواند ندیمه اش را همراه داشته باشد . خدمتکار با گوشه چشم نگاهي به جیانگ انداخت :ملكه ، ئافرت جیانگ اينجان
صدايي از پشت در به گوش رسيد:بگو بياد تو
جیانگ حس کسی را داشت که وارد غاری می شد با این آگاهی که ببری گرسنه در آن خفته است . نفس عمیقی کشید و سعی کرد خود را آرام کند. وارد شد و به ملكه تعظيم كرد . مومو به محض اینکه امگای جوان سرش را بالا آورد جا خورد حالا ميفهميد چرا اين امگای جوان توجه امپراطور را جلب كرده است در همان نگاه اول ميشد تفاوتش را با دیگر کسانی که در حرمسرای امپراطور بودند، دید.
:بنشين
روبروي ملكه روي زمين نشست . مومو پشت میزی نشسته بود ، دستش را به زانویش تکیه داده بود و تقریبا روی زمین لم داده بود، جیانگ جوان بود ولی می توانست بفهمد دلیل اینگونه لم دادن ملکه برای این است که نشان دهد امگای جوان آنقدر بی ارزش است که او حاضر نیست در مقابلش درست بنشیند.
غرور و تکبر بیشتر از هر چیز دیگری از صدای ملکه ی گوسو حس می شد :پس تو امگای جديد هستي؟به حرمسراي بي انتهاي امپراطور خوش اومدي
جیانگ لب پايينش را به دندان گرفت . لحن پر از تحقیر ملکه عصبانی اش می کرد ولی سعی کرد خود را آرام نمی کند نمی خواست رایحه ای از خود به ملکه برساند : بله اعلياحضرت جیانگ هستم پسر رئيس قبيله جیان
نيشخندي گوشه لب مومو نشست:درسته يك قبيله كوچيك كه زندگيشونو از طريق تجارت اسب و اجاره سرباز ميگذرونن چيزهايي درباره شون شنيدم
جیانگ آروم گفت:ب..بله
ناگهان صداي ملكه جدي شد، جیانگ سرش را پایین انداخت و با ترس لباسش را چنگ زد :خوب ميدوني تو فقط بخاطر مسائل سياسي اينجا هستي هيچ وقت به فكر اينكه با عشوه گري هات از موقعيتت براي كمك به قبيله ت استفاده كني نيافت... ميدوني كه من ملكه هستم اولين همسر امپراطور
شاید در مقابل ملکه جوان و بی تجربه بود، اما به راحتی می توانست معني حرفهاي ملكه و تهديدهايی را كه پشت كلماتش نهفته بود بفهمد. آرام در حالي كه ميخواست لرزش صدایش را كنترل كند، گفت
: ميفهمم ملكه،من فقط كاري رو ميكنم كه اعليحضرت ازم ميخوان... و هيچ وقت به فكر سواستفاده از موقعيتم نبودم
مومو با غرور سرش را بالا گرفت و با رضايت گفت:خوبه كه جايگاهتو ميدوني... حالا ميتوني بري
از جایش بلند شد تعظيمي كرد و عقب عقب تا كنار در رفت می ترسید هر لحظه بخاطر فشاری که تحمل کرده بود روی زمین بیافتد. در که پشت سرش بسته شد صورت نگران لیانگ را دید
: حالتون خوبه؟
سعی کرد لبخند بزند و مانع جاری شدن اشک هایش شود، ولی ترس و تحقیری که در مقابل ملکه احساس کرده بود همه تلاشش را نادیده گرفت. قطره های اشک یکی پس از دیگری روی گونه ی سفیدش می ریخت و به لبهای قرمز و لرزانش می رسید
: برگردیم خوابگاه
لیانگ سعی کرد به ئافرتش کمک کند تا بتواند قدم های لرزانش را تا اقامتگاهش ادامه دهد ، درست بعد از همبستر شدنش با امپراطور به یکی از بهترین اقامتگاه های قصر برده شده بود و حالا علاوه بر ملکه مورد حسادت تمام حرمسرای امپراطور بود.
هاشوان به همراه چند سرباز براي ملاقات با وزير جنگ جديد به طرف دفتر وزيران مي رفت كه متوجه خارج شدن جیانگ از قصر ملكه شد. نفس عمیقی کشید و به طرف امگای جوان رفت می دانست این کار باعث می شود راهش چند دقیقه ای دورتر شود ولی حس می کرد آن امگای جوان به اینکه یک آلفا در آن لحظه آرامش کند نیاز دارد. نزديكش رفت و تعظيمي كرد با همان يك نگاه ميتوانست متوجه چشمهاي جیانگ شود
: ئافرت جیانگ
جیانگ با دیدن هاشوان با دستپاچگی سعی کرد اشک هایش را پنهان کند
: افسر وانگ
و آن لحظه بود که جیانگ آن را حس کرد، رایحه ای که از طرف آلفای جوان بود و حسی آرام بخش می داد. با دیدن لبخند افسر جوان فهمید که این رایحه از قصد بوده است از کنار هاشوان رد شد و همین که به اندازه کافی به آلفا نزدیک شد زمزمه ای روی لبهایش نشست
: ممنونم
هاشوان نفس عمیقی کشید، هر بار که جیانگ را می دید بیشتر به دلیل علاقه ی امپراطور به او پی می برد و البته ناراحتی اش بیشتر می شد . هنوز به ياد داشت سال پيش يكي از بانوان بخاطر اينكه دو بار با امپراطور همبستر شده بود به طور عجيبي صبح بی جان پيدا شد. در حالی كه همه ميدانستند توسط ملكه به او سم خورانده شده است، ولی كسي جرات حرف زدن نداشت.
.
.
.
قدمهایش مثل همیشه محکم و در عین حال پر از متانت بود. صورتش شبیه دریاچه ای بود که با لایه ای از یخ پوشیده شده بود و کسی نمی توانست ببیند درون آب چه خبر است. خورشید با تمام قدرتش می تابید ، هوا برای یک روز تابستانی تقریبا غیر قابل تحمل بود. برای در امان ماندن از نور خورشید کلاه بزرگی بر سر گذاشته بود با توری که نیمی از صورتش را می پوشاند.در راه رفتن برای دیداری با بانو شوانگ بود که صدایی او را فراخواند
: گل صد تومانی داري كجا ميري؟
سرش را به طرف صدا چرخاند ، ژوهوا و یانگزی را دید که داشتند به طرفش می آمدند ، سرمای صورتش را حتی در آن گرما هم می شد حس کرد :با بانو شوانگ كار دارم
یانگزی به آويزي كه هدیه یکی از درباریان بود دستي كشيد: سولار چطوره؟
سردي چشماش بيشتر شد:خوبه
یانگزی با وجود نفرت و حسادتی که سالها در وجودش نسبت به گل صدتومانی رشد کرده بود نمی توانست به صورت زیبایش نگاه نکند، از اینکه حتی او که خود یک امگا بود این چنین تحت تاثیر زیبایی رقاص اول دربار قرار می گرفت، عصبانی بود. بی مقدمه و بدون اینکه بخواهد گفت :وزير جديد جنگ رو ديديد؟ وزير شیائو ژان همون كه ديشب كنار وزير یوبین نشسته بود

in your arms  (Completed) Where stories live. Discover now