Part 2

1.1K 297 41
                                    


سلام دوستان
ببخشید این مدت نبودم کرونا گرفتم و تازه برگشتم خونه
امیدوارم از این قسمت خوشتون بیاد


قسمت دوم 

ماه رنگ پریده تر از آن بود که آسمان را روشن کند . تاریکی کشور گوسو را در خود فرو برده بود. این تاریکی به قلب امپراطور این سرزمین هم راه یافته بود. بوون با عصبانیت در اتاقش قدم می زد. تهدید های کشور همسایه از یک طرف و فشارهای درباریان برای مسئله جانشینی اش آشفته اش می کرد. 

روی تختش نشست به خوبی می دانست وزرایش درصدد انتخاب ولیعهدی جدید هستند. خودش هم به اندازه دیگران از اینکه ولیعهدش یک اُمگا بود عذاب می کشید. صدای  آه امپراطور بلند شد برای فرار از تمام این افکار به کمک نیاز داشت 

:شائون بيروني؟

شائون وارد اتاق شد و تعظيمي كرد: بله سرورم كاري داشتيد؟

يك طرف گوشه لب بوون بالا رفت: امگای جديد رو بيار

شائون با ناراحتي كه نميخواست امپراطور متوجه شود جواب داد:چشم 

آهي كشيد و به طرف اتاق امگای جديد راه افتاد. یک هفته از آمدن جیانگ می گذشت شائون بارها دختران و پسرانی را که طعمه هوس های امپراطور شده بودند از این مسیر به اتاق امپراطور برده بود. خیلی از این افراد تنها یک بار رنگ این اتاق را دیده بودند و مجبور بودند بخاطر تنها یک بار همخوابگی با امپراطور تا آخر عمر مانند اسیری در اتاق های کوچک قصر که مخصوص اینگونه افرادی بود زندگی کنند و آزارهای ملکه هم دردی دیگر بود بر زخم های این قربانیان. 

گاهی این افراد حتی یکبار هم توسط امپراطور پذیرفته نمی شدند، و امپراطور با دیدنشان آن ها را پس می فرستاد فقط چون به اندازه دلخواه او زیبا نبودند. البته شائون مطمئن بود امپراطور با دیدن امگای جوان راضی خواهد بود، امگای جوان بسیار زیبا بود و باب میل امپراطور هوس باز گوسو.

: ئافرت جیانگ ،پيشكار شائون از ساختمان قصر اصلي اومدن

با شنيدن صحبتهاي نديمه جديدش قلبش لرزيد يعني پيشكار با اون چه كاري داشت؟؟ دستی به موهای بلندش کشید و طره های سیاهش را از روی شانه اش کنار زد. 

آب دهنش را قورت داد: راهنماييشون كن 

بعد از چند دقيقه خدمتكارش لیانگ به همراه شائون وارد شدند. شائون تعظيمي كرد :امپراطور ميل دارن شما رو در اتاقشون ملاقات كنن

اضطراب و ترس دستهایش را روی گلوی امگای جوان فشار می داد و راه نفسش را می بست. لیانگ با تعجب به امگای زیبا  كه مي شد تغيير رنگ صورتش را به وضوح ديد، نگاهي انداخت.

شائون ادامه داد:چند تا از خدمتكارها بهتون كمك ميكنن آماده بشيد ...بيايد داخل

چند دختر جوان وارد شدند. شائون تعظيمي كرد و از اتاق خارج شد. دخترهاي قصر شروع كردند به آماده كردن امگایی كه سراسر وجودش را ترس فرا گرفته بود. بدنش زیر دستهایی که صورتش را آرایش می کردند می لرزید. نگاهی به لیانگ انداخت. ندیمه اش به طرفش رفت و دستش را گرفت

in your arms  (Completed) Where stories live. Discover now