روی پای پدرش نشسته بود و به حرکت قلممو روی کاغذ نگاه میکرد. دو ماهی درون برکهای شنا میکردند، شکوفهای از درخت جدا شده بود و توی آب میرقصید. لبخند از روی لبهای پسرک پاک نمیشد. نشستن روی پای پدر و تماشای نقاشیاش سر ذوقش میآورد.
: به منم نقاشی کشیدن یاد میدین؟
مرد خندید و بوسهای روی موهای پسرش کاشت.
: بزرگتر که شدی بهت یاد میدم
: میخوام وقتی بزرگ شدم مثل مامان گیوچین بزنم و شعر بگم، مثل شما هم نقاشی بکشم و شمشیرزنی کنم
دستان گرم و بامحبت پدرش را روی موهایش حس کرد، سرش را چرخاند تا صورت پدرش را ببیند.
: یببوی من، مطمئنم از پس همهشون برمیای. پسر قوی و مهربونماشک توی چشمانش نشسته بود. درد این حقیقت که دیگر آن لحظات را تجربه نخواهد کرد، چون مشتی محکم بر تنش فرود میآمد.
دستی روی شانهاش نشست: اون اشکهارو پاک کن
دستمالی را که داتینگ به طرفش دراز کرده بود، گرفت. اشکهایش را پاک کرد و سعی کرد لبخندی روی لب بنشاند.
: نظرت چیه؟ خوب شدم؟
داتینگ به سر تا پای پسر نگریست، لبخندی از روی رضایت زد.
: مطمئنم همه غافلگیر میشن
لبخند ییبو رنگ واقعیت گرفت. این رقص را از بقیه رقاصان جز سولار و تهمین که همراهیاش میکردند پنهان کرده بود. منتظر نگاه متعجب همه بود، اینکه چطور بهت زده تحسینش میکردند. میدانست که بقیه تحت تاثیر قرار خواهند گرفت. به خود و رقصش اعتماد داشت.
: خب دیگه بریم یک وجهه جدید از گل صدتومانی نشون بدیم
ییبو بار دیگر در آینه به خود نگاه کرد، سعی کرد به چیزی جز رقصیدن فکر نکند. شکاف قلبش را به دست بخیههای انتقام سپرده بود و امیدوار بود انتقام این رنج را تسکین دهد.
داتینگ قبل از بیرون رفتن از اتاق دستش را گرفت.
: امشب دربارهی اون موضوع با وزیر جنگ حرف میزنی؟
یببو در جواب سوالش سر تکان داد. داتینگ لب گزید، آثار تردید و دودلی در چشمان ریزش پیدا بود.
: اگر قبول نکنه؟
ییبو خود مطمئن نبود آنچه از وزیر میخواست، پذیرفته شود. اما او آدم تسلیم شدن، نبود. هنوز حربههایی در آستین داشت که با آنها ژان را متقاعد کند.
: نگران نباش، حتما قبول میکنه
چشمکی زد: مجبوره قبول کنهآفتاب پاییزی در آسمان میتابید. دربار و اشراف برای تولد هفتاد سالگی ملکهی مادر دور هم جمع شده بودند. آشپزخانهی دربار بهترین میوهها و غذاها را برای پذیرایی تدارک دیده بود.
ژان و یوبین میان درباریان، در کنار هم، نشسته بودند. ملکهی مادر مادربزرگ پدریشان بود و برای اینکه اوقات خوشی را برای پیرزن رقم بزنند، مجبور بودند به رابطهای برادرانه وانمود کنند.
ژان نیم نگاهی به جایگاه فرمانروا انداخت. بوون به همراه ملکه و شاهزادههایش در کنار ملکه مادر با آن همه جواهرات و لباسهای فاخر میدرخشیدند.
: دیدن اینکه ولیعهد کشور یک امگاس واقعا دردناکه
: فرمانروا باید تجدید نظر کنن و شاهزاده بورام رو به عنوان ولیعهد انتخاب کنن
: ولی شاهزاده بورام فرزند ملکه نیست و فقط ده سالشه
ژان میتوانست صدای پچپچ درباریان را بشنود. فرمانروا و ملکه فرزند آلفایی نداشتند و ولیعهد یک امگا بود. بیشتر وزرا از این بابت خوشحال نبودند، اما قدرت ملکه و قبیلهاش مانع این میشد اعتراضی کنند. ژان میدانست خود پادشاه هم ترجیح میدهد یکی دیگر از فرزندانش به تخت بنشیند.
یوبین بیآنکه به برادرش نگاه کند، گفت
: شاهزاده لینونگ بالاخره به پایتخت برگشته
ژان به شاهزاده نگاهی انداخت، کسی که سالها به عنوان گروگان در کشور همسایه زندگی کرده بود.
: حتما فرمانروا از این بابت خوشحالن
یوبین به رقاصانی که با لباسهای رنگی به زیبایی میرقصیدند، خیره شده بود. میدانست گل صدتومانی هم در مراسمی به آن مهمی خواهد رقصید. اضطرابی بر جانش نشست، هر بار که قرار بود رقص گل صدتومانی را ببیند چنین حسی به او دست میداد. عشق آن امگا گویی عقل و هوشش را به یغما برده بود.
ژان نیم نگاهی به آلفای کنارش انداخت. نگاه منتظر یوبین را میدید که به رقاصان دوخته شده بود.
: منتظر گل صدتومانی هستی؟
یوبین نفس عمیقی کشید، از رابطه صمیمانهای که بین ژان و گل صدتومانی بود احساس خطر میکرد. مطمئن بود ژان اندازهی او به آن امگا علاقه ندارد. دست مشت کرد و زیر لب گفت.
: دست از سرش بردار
ژان ابرویی بالا انداخت: شاید بهتر باشه تو دست از سرش برداری، شاید هم باید بذاریم خودش انتخاب کنه
خشم در چشمان یوبین خون نشاند. سرش را به طرف ژان چرخاند. ژان با دیدن آن همه خشم احساس سبک بالی میکرد.
: چیه نکنه میترسی تو رو انتخاب نکنه؟
یوبین دهان باز کرد تا جواب نابرادریاش را بدهد، اما واژهها در گلویش گیر کردند. همه چیز رنگ باخت و امگایی که داشت برای رقصیدن به جایگاه رقص میآمد، تنها چیزی بود که به چشمش میآمد. ژان سرش را به طرف نگاه خیرهی یوبین چرخاند و او را دید. نفس در سینهاش حبس شد. نه تنها آن دو بلکه آلفاهای زیادی محو دیدن امگای مقابلشان شده بودند. گل صدتومانی یکبار دیگر تحسین همگان را برانگیخته بود. لباس سیاهی بر تن داشت، شبیه بود به قهرمانان داستانهای حماسی. شمشیر در دست ایستاده بود. ابهتش چیزی از آلفاها کم نداشت.
رو به فرمانروا تعظیمی کرد. نوازندهها شروع به نواختن کردند. سولار شاهدختی بود که ییبو برای نجاتش آمده بود. ییبو شمشیرهایش را بالای سر میچرخاند و با هیولاهای خیالی مبارزه میکرد. هر حرکت شمشیر همراه بود با رقصی دلپذیر. شمشیرها در هوا تکان میخوردند، با هر ضرب موسیقی ییبو میچرخید و پا بر زمین میکوبید. لباس سیاهش بر تنش نشسته بود و او را شبیه جنگجویی ماهر مینمود.
نگاه رقاص برتر کشور، مدام روی ژان میدوید و با هر نگاه آتشی از خشم و حسادت در دل یوبین شعلهور میکرد. ژان اما محو آن هنر رقص شده بود، اینکه چطور هماهنگ با هر ریتم موسیقی بدن ییبو تکان میخورد. به نظر ژان این رقص به ییبو میآمد، ییبو یک مبارز بود، شاید تا به حال در میدان جنگ مبارزه نکرده بود اما هر روز زندگیاش با غم از دست دادن خانوادهاش میجنگید، خانوادهای که بیگناه قربانی طمع بقیه شده بود.
ییبو با هر ضربه آنچه را مانع رسیدن به شاهدخت شده بود از سر راه برمیداشت و در نهایت به سولار که گوشهای در حال رقصیدن بود، رسید. آوای موسیقی به یکباره قطع شد و سکوتی همه جا را فراگرفت. صدای دست زدن ملکهی مادر سکوت را شکافت. پیرزن عاشق این رقص شده بود. ییبو لبخندی زد، میدانست الهام گرفتن از داستان عاشقانهی ملکهی مادر و پادشاه پیشین ایدهی خپبی است.
نفس حبس شده در سینهی یوبین به یکباره آزاد شد. نگاهش روی ییبو بود که همراه رقاصان دیگر در مقابل فرمانروا تعظیم میکردند. امگا قبل از خارج شدن از صحنهی رقص نگاهی دیگر به ژان انداخت. انگار که میخواشت از رضایت وزیر جنگ نسبت به رقص خودش مطمئن شود.
یوبین دندانهایش را روی هم فشرد. سالها به انتظار گل صدتومانی نشسته بود و اجازه نمیداد کسی مثل ژان او را صاحب شود. یوبین برای عشق آن امگا حتی ولیعهد را هم پس زده بود.
: تو هیچوقت نمیتونی اونو داشته باشی
ژان به چهرهی پر از خشم و نفرت یوبین نگریست. نور خورشید پاییزی رپی صورتش نشسته بود و لرزش پلکهایش را بیشتر نشان میداد. یوبین با تحقیر به سر تا پای ژان نگاه کرد.
: فکر نکن اون یه حرومزاده مثل تو رو به من ترجیح میده
سایهی خشم بر صورت ژان نشست. اگر بهخاطر مادربزرگش و فرمانروا نبود ممکن بود مشتی بر صورت یوبین بزند. دست مشت کرد و به این فکر کرد که پسر مقابلش حتی ارزش اینکه ییبو را ببوسد هم ندارد. یوبین چطور میتوانست ادعای عاشقی کند وقتی نمیتوانست غمی را که در سینهی ییبو پنهان بود، درک کند.
.
.
.
YOU ARE READING
in your arms (Completed)
Fanfictionبادبزنی باز می شود خونی می ریزد رقاصی می رقصد عشق به یک امگا کشوری را به آتش می کشد خیانت عشق حسرت انتقام زوج ها : ییژان، جیشوان شخصیت ها: شیائو ژان، وانگ ییبو، وانگ هاشوان، سونگ جیانگ، یوبین