کیا به کفنش دست کشید. فقط شش نفر دیگه.
به آخرش نزدیک شده.
شش امضای دیگه و بعد دیگه از مرگ ترسی نداره. روحش آزاد میشه و به ابدیت میرسه. دنیای بدون درد. انتظار هیچ چیز فوقالعادهای نداره فقط دیگه دردی نباشه.صدای فریاد آشنایی به گوشش رسید. جعبهی کفنش رو بست و به زیر تخت برگردوند و از جاش بلند شد. صدا بلند تر میشد و کیا بیشتر وحشت میکرد.
در اتاق رو باز کرد و به وسطهای راه رو رسیده بود که دید کاووس جمشیدی با وضع بهم ریخته و عجیبی به سمتش حمله ور شده.کیا چند قدم عقب رفت و کاووس یقهی لباسش رو گرفت. بوی وحشتناک الکل ازش بلند شده بود و چشمهای به خون نشستش جرعت حرف زدن رو از کیا گرفته بود.
-چرا عذابم میدی؟ چشمات همه جا هست...
کیا متوجه منظورش نشد و سعی کرد عقب بره و دستهای بزرگش رو از یقهی لباس خودش باز کنه اما فایده نداشت.
کاووس تن لاغر کیا رو بلند کرد و به دیوار کوبید. انگشت هاش رو به سمت گردنش برد و با تمام قدرتش فشار داد.
پلکهای کیا لرزید و گوشش سوت کشید. لبهای لرزونش رو از هم باز کرد تا کمی هوا به ریههای بیمارش برسونه. با آخرین توانش پاش رو جلو برد و به کاووس لگد زد و فشار دستش کمتر شد.
کاووس انگشت هاش رو شل کرد و با تعجب و دلتنگی به چشم های کیا خیره شد و دستش رو آروم بالا برد و روی صورتش گذاشت و زمزمه کرد.
-الهه..
کیا نمیتونست نفس بکشه و متوجه رفتارای کاووس نمیشد. قفسه سینش مچاله میشد و تمام تنش درد رو فریاد میزد. دنیای دورش تیره تر میشد و صدای فریاد پدربزرگش رو شنید.
حاجی جمشیدی دستش رو جلو برد و یقه لباس کاووس رو گرفت و به سمت عقب کشید. وقتی دستهاش از بدنِ نوهش باز شد سیلی محکمی به صورتش زد و از کیا دورش کرد.
جسم کم جون کیا روی زمین افتاد و قطرهی اشکش از گوشه چشمش پایین رفت. چشم هاش بسته شده بودن اما هنوز صدای داد و فریاد رو میشنید.
سردی ماسک رو روی صورتش حس کرد و کمی اکسیژن به ریههاش رسید و شروع کرد به سرفه کردن. دستش رو روی گردنش گذاشت و بدنش رو جمع کرد.
پلک هاش رو باز کرد و با صورت خیس و اشک آلود مادربزرگش مواجه شد.
خورشید بانو وقتی در خونه رو باز کرد و اجازه داد پسره مست و نیمه هشیارش وارد خونه بشه حتی برای یک ثانیه چنین چیزی رو تصور نمیکرد.
بعد از بحث با همسرش دید کاووس دست هاش رو دور گردن کیا انداخته و خشکش زد.ماسک اکسیژن رو روی صورت کیا گذاشت تا دوباره نفسهاش جریان پیدا کنه.
کیا دستش رو به دیوار گرفت و سعی کرد خودش رو بالا بکشه.
دستِ کمکِ مادربزرگش رو پس زد و سمت اتاقش رفت.
YOU ARE READING
کفن پوش
Romance[COMPLETE]by saba2079 ((میگن اگه چهل نفر کفن یکی رو امضا کنن میره بهشت. ولی من میگم اگه تو کنارم باشی دنیام بهشت میشه.)) اگه از رمان گی فارسی خوشتون میاد یه سر بزنید♡