آرتان از ماشین پیاده شد و از راننده تشکر کرد و وارد خونه شد.
به جعبهی توی دستش خیره شد.چوبهای ساده و ظریف کنار هم نشسته بودن و باکس ساده و زیبایی رو تشکیل داده بودن.
جلوی جعبه جای قفل بود ولی کیا هیچ قفلی روش نزده بود و به بستن درب جعبه کفایت کرده بود.سوار آسناسور شد و به مرگ خودش فکر کرد. آرتان هیچ قبر یا کفنی برای خودش نگرفته و تاحالا به داشتن کفن حتی فکر هم نکرده.
به نظرش گرفتن چهل تا امضا کاری بیمعنی و بیدلیلی بود اما باعث دلگرمی کیا میشد.
آدم ها یادشون میره خدا چقدر عادله و روزی حساب و کتاب همه چیز رو به دستمون میده.
خدا به اندازه ی عادل بودنش صبور و مهربون هم هست. صبر میکنه تا زمان درستش بیاد و زندگیت رو تغییر میده و با نورِ عشقش معجزه رو بهت نشون میده.داستان های زندگی بالا و پایین دارن و آدمهای کمی لایق عشق میشن.
توی دنیایی که هر روز بیرحمتر و ترسناکتر میشه؛ خدا به زندگی ها نور میده و ما رو سر پا نگه میداره.
کمکمون میکنه روی جهنمِ زمین دوام بیاریم و روزی پا به آغوش خودش بذاریم.کیا پسر پاک و مهربونیه و بدون نیاز به امضای آدمهای دیگه به سمت بهشت موعود و شاید بهتر و فراتر از اون بره و آرتان دلیل حس گناه و ناراحتی کیا رو نمیفهمید.
اون به کسی بدی نمیکنه و به بقیه یاد میده تا زندگیها رو نجات بدن و لبخند به لب دیگران میاره.
با صدای آسانسور به خودش اومد و ازش پیاده شد و به سمت واحدش رفت. در رو باز کرد و جعبهی کفن رو با دقت روی میز گذاشت و مطمئن شد چیزی دور و برش نباشه تا باعث کثیفی و خراب شدنش بشه.
حتی اگه همین الان کل خونه آتیش بگیره اولین چیزی که نجات میده؛ کفن کیاست.
بهش امانت داده شده و نمیخواد در حقش خیانت کنه. این پارچهی سفید آخرت خیلی برای پسرِ چشم رنگیِ مغموم با ارزشه و دوست نداره باعث ناراحتی بیشتر چشم های اقیانوسیش بشه.
به سمت تراس رفت و از راه باریک بین دو خونه گذشت و به درب شیشهای واحد پدرش کوبید و با صدای بلند حرف زد.
-بابا... خونهای؟! کار مهم باهات دارم... آقای حامد پژوه. بیام تو؟
جوابی نشنید و درب رو باز کرد و به داخل خونه پا گذاشت و سمت اتاق خواب رفت و با شنیدن صدای شر شر آب از حموم به حرف اومد.
-بابا. زودی بیا کارت دارم.
صدای خوشحال و پر انرژی پدرش رو که با کمی آواز حرف میزد شنید.
-چی کارم داری؟ چی کارم داری؟
-یه امضا میخوام...
با رسیدن بوی غذا به مشامش از اتاق خارج شد و به سمت آشپزخونه رفت و با دیدن قرمه سبزی روی گاز لبخند به لبش اومد و فریاد زد.
YOU ARE READING
کفن پوش
Romance[COMPLETE]by saba2079 ((میگن اگه چهل نفر کفن یکی رو امضا کنن میره بهشت. ولی من میگم اگه تو کنارم باشی دنیام بهشت میشه.)) اگه از رمان گی فارسی خوشتون میاد یه سر بزنید♡