21

1.3K 250 72
                                    

آرتان از ماشین پیاده شد و از راننده تشکر کرد و وارد خونه شد.
به جعبه‌ی توی دستش خیره شد.

چوب‌های ساده و ظریف ‌کنار هم نشسته بودن و باکس ساده و زیبایی رو تشکیل داده بودن.
جلوی جعبه جای قفل بود ولی کیا هیچ قفلی روش نزده بود و به بستن درب جعبه کفایت کرده بود.

سوار آسناسور شد و به مرگ خودش فکر کرد. آرتان هیچ قبر یا کفنی برای خودش نگرفته و تاحالا به داشتن کفن حتی فکر هم نکرده.

به نظرش گرفتن چهل تا امضا کاری بی‌معنی و بی‌دلیلی بود اما باعث دلگرمی کیا میشد.
آدم ها یادشون میره خدا چقدر عادله و روزی حساب و کتاب همه چیز رو به دستمون میده.
خدا به اندازه ی عادل بودنش صبور و مهربون هم هست. صبر میکنه تا زمان درستش بیاد و زندگیت رو تغییر میده و با نورِ عشقش معجزه رو بهت نشون میده.

داستان های زندگی بالا و پایین دارن و آدم‌های کمی لایق عشق میشن.
توی دنیایی که هر روز بی‌رحمتر و ترسناکتر میشه؛ خدا به زندگی ها نور میده و ما رو سر پا نگه می‌داره.
کمکمون میکنه روی جهنمِ زمین دوام بیاریم و روزی پا به آغوش خودش بذاریم.

کیا پسر پاک و مهربونیه و بدون نیاز به امضای‌ آدم‌های دیگه به سمت بهشت موعود و شاید بهتر و فراتر از اون بره و آرتان دلیل حس گناه و ناراحتی کیا رو نمیفهمید.

اون به کسی بدی نمیکنه و به بقیه یاد میده تا زندگی‌ها رو نجات بدن و لبخند به لب دیگران میاره.

با صدای آسانسور به خودش اومد و ازش پیاده شد و به سمت واحدش رفت. در رو باز کرد و جعبه‌ی کفن رو با دقت روی میز گذاشت و مطمئن شد چیزی دور و برش نباشه تا باعث کثیفی و خراب شدنش بشه.

حتی اگه همین الان کل خونه آتیش بگیره اولین چیزی که نجات میده؛ کفن کیاست.

بهش امانت داده شده و نمیخواد در حقش خیانت کنه. این پارچه‌ی سفید آخرت خیلی برای پسرِ چشم رنگیِ مغموم با ارزشه و دوست نداره باعث ناراحتی بیشتر چشم های اقیانوسیش بشه.

به سمت تراس رفت و از راه باریک بین دو خونه گذشت و به درب شیشه‌ای واحد پدرش کوبید و با صدای بلند حرف زد.

-بابا... خونه‌ای؟! کار مهم باهات دارم... آقای حامد پژوه. بیام تو؟

جوابی نشنید و درب رو باز کرد و به داخل خونه پا گذاشت و سمت اتاق خواب رفت و با شنیدن صدای شر شر آب از حموم به حرف اومد.

-بابا. زودی بیا کارت دارم.

صدای خوشحال و پر انرژی پدرش رو که با کمی آواز حرف میزد شنید.

-چی کارم داری؟ چی کارم داری؟

-یه امضا میخوام...

با رسیدن بوی غذا به مشامش از اتاق خارج شد و به سمت آشپزخونه رفت و با دیدن قرمه سبزی روی گاز لبخند به لبش اومد و فریاد زد.

کفن پوشWhere stories live. Discover now