26

1.3K 252 61
                                    

با حس خفگی چشم‌هاش رو باز کرد و دید همراه آرتان خوابش برده. دستش رو دراز کرد و نازال بینیش رو روی صورتش گذاشت و شیر اکسیژنش رو باز کرد.

آرتان هنوز سرش روی سینه‌ی کیا بود و باعث سنگینی و دردش میشد.
هوا کاملا تاریک شده و نمیدونه ساعت چنده.

بدون اینکه آرتان رو بیدار کنه گوشیش رو از جیبش برداشت و دید یازده شب شده. پنج بار پدر بزرگش بهش زنگ زده و در آخر یه پیام بهش داده.

(حامد پژوه بهم زنگ زد. گفت گوشیت خاموشه. هر وقت زدی تو شارژ بهم زنگ بزن. اکسیژنت برای شب کافی نیست. سری بعدم خواستی خونه کسی بمونی خودت بهمون بگو نه بابای رفیقت دیگه بزرگ شدی.)

ابرو هاش بالا رفت به اطرافش خیره شد.
هیچکسی جز خودش و آرتان توی خونه نیست و متوجه نمیشد بابای آرتان چه جوری متوجه شده که به خونه‌ی پسرش اومده.

حس عجیب و خوبی داشت. سرش رو پایین برد و روی موهای آرتان گذاشت و بو کرد. ترکیب بوی شامپو و قهوه‌ میده.

دستش رو روی ماهیچه‌های بازوش کشید و لبخند روی لبش نشست.
این مرد بی‌نقصه.
از خودش و افکارش خجالت کشید.
یادش افتاد که چرا برای کفنش امضا جمع میکنه.

اون گناه‌کاره و نمیخواد این گناه بیشتر بشه اما... دلش نمیاد آرتان رو بیدار کنه و از پیشش بره.
این فقط یه کمک دوستانست... نه بیشتر.

تنِ آرتان رو نوازش کرد و چشم هاش رو بست. فقط چند ساعت بیشتر ‌کنار هم بمونن که اشکالی نداره. نفس هاش عمیق شد و لبخند روی لبش برگشت.

آرتان لرزید و سرش رو بلند کرد و پایین تر روی پای کیا گذاشت و زانو‌هاش‌رو بیشتر جمع کرد گونه‌هاش رو به نرمی رون کیا کشید و نیشخند زد.

توی تاریکی صورت همدیگه رو نمیدیدن و نیمه خواب و نیمه بیدار بودن.

زمان به آرومی میگذشت و دست‌هاشون توی هم قفل شد.

حامد از فضای بین تراس‌های دو واحد گذشت و از جلوی درب شیشه‌ای به داخل خونه نگاه کرد و لبخند زد.

سعی کرد بدون سر و صدا درب تراس رو باز کنه و وارد خونه بشه. پتو رو از توی اتاق برداشت و روی تن جفتشون کشید و لبخندش بیشتر شد.

خوشحال بود از اینکه آرتان تونسته کسی رو پیدا کنه که وقتی حالش بده کنارش باشه و دست‌هاش رو بگیره و آرومش کنه.

وقتی دو نفر دلشون باهم باشه دیگه بقیه توانایی جدا کردنشون رو ندارن. این دو نفر با وجود تمام تضاد هاشون برای هم آفریده شده بودن.

نگرانی حامد از طرف خانواده‌ی جمشیدی بود. خانواده‌ای که با تفکر سنتی و مذهبی زندگی میکردن و بهتر بود از عشق این دو نفر با خبر نشن.

هر چند که هنوز خودشون متوجه نشدن چقدر همدیگر رو دوست دارن ولی به زودی بهم اعتراف میکنن.

کفن پوشWhere stories live. Discover now