44

1.3K 231 8
                                    

بخاطر اشک‌های شب قبلش چشم‌هاش ورم داشت. از اتاقش بیرون زد و دید کیوان روی مبل خوابیده و این یعنی طبقه‌ی بالا کاووس جمشیدی خوابش برده. نزدیک شش صبحه و دلش میخواست سمت بهشت زهرا بره و به مادرش سر بزنه. وقتی سر قبرش باهاش حرف میزد بهش گفته بود دوستش نداره. میخواست بره و حرف‌هاش رو پس بگیره.

در حیاط رو باز کرد و جیپش رو بیرون برد و در رو بست. دوباره سوار شد و سمت آرامستان رفت.

بارون نم نم می‌بارید و خیابون کاملا خیس شده بود. هوا آروم آروم به سمت سرد شدن میرفت و تنِ نحیف کیا رو میلرزوند. ترجیح داد هیچ موزیکی توی جیپش پخش نشه و به صدای بارون گوش بسپاره. به بهشت‌زهرا رسید و ماشینش رو نگه داشت و زیر بارون، بدون چتر راه رفت و به سمت قبر مادرش رفت.

سنگ قبر سفیدش پر بود از شاخه های گل و عطر گلاب. زمین گِلی بود و نمی‌تونست بشینه و راحت حرف بزنه.

-سلام.. کیام. ببخشید بهت گفته بودم دوست ندارم. توی اون فیلمه گفته بودی هر سن و سالی که دارم بیام و ببینمت. راستش دلم برات تنگ شده. با اینکه هیچ وقت واقعاً بغلت نکردم اما دلم برای بغلت هم تنگ شده. گفته بودی هر کسی که باشم بهم افتخار میکنی... من دانشگاه نرفتم. مدرسه هم نرفتم و فقط توی بیمارستان درس خوندم و رفتم امتحان دادم و با این حال دیپلم گرفتم. از تنها چیزی که از زندگی توی بیمارستان یاد گرفتم استفاده کردم و شدم مُدرس امداد و نجات. اول برای دانشگاه‌ها و مدرسه ها کلاس میذاشتم و آروم آروم کارگاه های خودمو شروع کردم و یه جورایی موفق شدم.

دستش رو توی جیبش فرو کرد و خودش رو کمی جمع کرد تا سرما اذیتش نکنه. بخاطر تنفس مستقیم اکسیژن خالص همیشه بدنش سرد و یخزده بود و با کمی پایین اومدن دمای هوا سردش میشه.

-ولی... شاید توش استعداد داشته باشم اما دلم میخواد شیرینی فروشی داشته باشم. محض اطلاع تا حالا شیرینی درست نکردم ولی دوست دارم انجام بدم. سعی میکنم قبل از مرگم یه بار کیک درست کردن رو امتحان کنم. احتمالاً چند ماه دیگه میبینمت. منو اون طرف تر دفن میکنن. زیر اون بیدِ مجنون که برگ هاش سفید شده. میترسم آرتان رو تنها بذارم ولی دست من نیست. فردا وقت دکتر دارم اما نمیخوام برم. دوست ندارم آخرین تصویری که آرتان ازم میبینه یه پسرِ درب و داغون روی تخت بیمارستان باشه. راستی آرتان نزدیکترین آدم زندگیمه... یعنی بهترین شخصی که وارد زندگیم شد. پدری و مادریم همدیگه رو دارن و خودشون میدونن من عمر زیادی ندارم. میدونم از هشت یا نه سالگیم با مرگم کنار اومدن. به اندازه‌ی کافی شب‌های سختم برام عزا داری کردن اما آرتان نه.  امیدوارم بتونه با همه چیز کنار بیاد. میخوام ببشتر بشناسمت... وقتی مُردم بیا پیشم. من نمیدونم بعدش چه اتفاقایی میوفته. میبینمت.

لبخند گرمی زد و از قبر فاصله گرفت و سمت قبر خودش رفت و فکری به ذهنش رسید‌. آرتان آرزو کرده بود تا مادر و خواهرش رو ببینه.حالا که میدونه خونشون کجاست چرا باهاشون حرف نزنه. وقتی کیا بمیره آرتان دوباره تنها میشه و جز بابا حامدش کسی رو نداره.

با نک پاش بخشی از خاک روی قبر رو جا به جا کرد و به سنگی که روش خریداری شده نوشته شده بود نگاه کرد. اگه قراره مرگش رو با آغوش باز قبول کنه یه لیست نیاز داره تا انجامشون بده.

دیدن چهره‌ی مادرش. انجام شد.

تموم کردن امضای کفنش. فقط دوتای دیگه مونده.

آشتی کردن آرتان با مادر و خواهرش. شاید بتونه انجامش بده‌.

خرید قبر. انجام شده.

نوشتن وصیت نامه. حتی برای خودش عجیب بود که چرا تا حالا وصیت ننوشته.

از محیط قبرستون فاصله گرفت و سوار جیپش شد و با استرس و ترس سمت خونه‌ی مادرِ آرتان رفت. تلاش کرد آدرس رو به خاطر بیاره تا بتونه لبخند روی لب عشقش بشونه.

ساعت نزدیک نُه صبح شده و امیدواره مزاحم خوابشون نشده باشه. وقتی عادت کنی سحر خیز باشی؛ به خودت میای و میبینی کُلی کار انجام دادی اما هنوز ظهر نشده.

جلوی خونه‌ی قدیمی نگه داشت و کوله‌ی اکسیژنش رو برداشت تا از مزیت سرطان ریه داشتن و دلسوزی استفاده کنه.

چند ضربه به در زد و منتظر موند و خانمی با صورت مهربون و بینی و لب‌هایی شبیه به آرتان در رو باز کرد.

-بفرمایید. با کی کار دارین.

-سلام. من سرطان ریه دارم و...

-خانومای محل تازه برای بیمارستان پول جمع کردن.

-نه... اشتباه برداشت کردین. من برای کفنم امضا جمع میکردم و اگه اشتباه نکنم؛ با پسر شما آشنا شدم.

-پسرم؟! امیرحسین؟! آدرس اینجا رو داد؟

-اون کفنم رو امضا نکرد ولی من میخوام روی لبش لبخند بشونم. حس میکنم با دیدن شما خوشحال میشه.

زن چادرش رو به دندون گرفت و به اطرافش نگاه کرد و در رو بیشتر باز کرد و حرف زد.

-بفرمایید داخل.

-مزاحم نمیشم‌. میدونم چند ساله همدیگه رو ندیدین ولی میخوام از شما و دخترتون خواهش کنم حداقل برای یه ساعت باهاش حرف بزنین. من باهاش هماهنگ میکنم تا بیاد... فقط کافیه شما قبول کنین.

زن اشک‌ توی چشم‌هاش حلقه زد و با لبخند سر تکون داد.

-مگه میشه نخوام بچمو ببینم. من دوازده سال و چند ماهه چشم به در موندم شاید برگرده.

کیا لبخند زد و گوشیش رو برداشت و به آرتان پیام داد.

(( دلم برات خیلی تنگ شده. ساعت دوزاده بیا به همون کافه‌ای که نزدیک خونت باز شده. منتظرتم.))

خیلی سریع جواب گرفت.

((به روی چشم.))

کیا نفس عمیق کشید و دلشوره‌ی غیر آشنایی سراغش اومد. میترسید آرتان عصبی بشه ولی کیا هر کاری میکنه تا غم و غصه‌ی اون مردِ جذابِ اخموی مهربون رو کم کنه.

●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●

پارت بعدی هم الان آپ میشه (:

کفن پوشTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang