38

1.4K 235 18
                                    

به آپارتمان آرتان رسید و زنگ در رو فشار داد و در باز شد. با خوشحالی قابلمه‌ها رو جلوی آرتان گرفت و صدای خندیدنش رو شنید.

-سلام.. تو محشری کیا.

-مادریم درست کرد.

-بیا تو... منم تازه رسیدم‌.

-اینا رو بگیر.. کتفم الان نصف میشه.

آرتان قابلمه‌ها رو از دستش گرفت و دید دوتا کپسول اکسیژن روی کولشه.

-کیا لازم نبود بیاری.. خب.. من دوتا کپسول اکسیژن گرفتم و گذاشتم توی خونه. گفتم شاید لازم بشه.

لبخند روی لب‌های کیا پر رنگتر شد و جلو رفت و گونه‌ی آرتان رو بوسید و زمزمه کرد.

-چقدر خوبه هستی.

آرتان وسیله‌های توی دستش رو داخل آشپزخونه گذاشت و پیش کیا برگشت و محکم بغلش کرد و در گوشش تکرار کرد.

-دوست دارم.. دوست دارم.. دوست دارم.

-منم دوست دارم.. خیلی هم دوست دارم.

با لبخند بهم خیره شدن و چشم‌هاشون بهم متصل شد. آرتان خوشحال بود که اقیانوس آبی رو به روش دیگه مغموم نیست. برق شادی توی چشم‌هاش بود و نگاهش میخندید... چقدر اینجوری زیباتره.

-همیشه بخند... باشه شیربرنجم؟

صدای خندیدن کیا بلند شد و با اخم ساختگی جواب داد.
-هیچ وقت بیخیال شیربرنج نمیشی؟

-نه...

-گنده بک. آرتان صدای بارون رو گوش کن... میدونستی اولین بارونمونه؟!

-بیا بریم توی تراس.

کیا نازال بینیش رو درآورد و همراه آرتان به تراس پا گذاشت و کنار هم روی صندلی نشستن و دست‌های هم دیگر رو محکم گرفتن.

آرتان شروع کرد به حرف زدن.
-میگن زیر بارون دعا کنین برآورده میشه.

-من به دعا و آرزو باور ندارم. من خیلی وقته به چشم خدا دیده نمیشم.

-من باور دارم. معجزه واقعیت داره.

-ندارن.

-من دوتا معجزه‌ داشتم. اولیش بابا حامدم بود... اگه نمیومد دنبالم هنوز توی زنجیر طلا مسابقه‌های زیر زمینی شرکت میکردم و پایین شهر یه اتاق کرایه‌ای داشتم.

-به این فکر کن اگه بدشانسی نمیاوردی توی خونه می‌موندی و نیازی به معجزه نداشتی...

-آخرش چی میشد؟ به زور دیپلم میگرفتم. یه جا کارگری میکردم... شاید تهش راننده کامیون یا مکانیکی چیزی میشدم. صد در صد خبری از آرتان پژوه امروزی نبود. شاید یه زمانی آرزو کردم تا زندگیم متفاوت رقم بخوره و سرنوشتم عوض شده و به اینجا رسیدم..

-دومیش چی بود؟

-دومی تو بودی.

-من! معجزه؟!

کفن پوشWhere stories live. Discover now