7

1.4K 291 62
                                    

کیا آهی کشید و سوار ماشینش شد. سری پیش از دیدن فامیل فرار کرده بود و این دفعه راهی نداشت.

نازال بینیش رو دوباره روی صورتش گذاشت و نفس عمیق کشید. تحمل کردن فامیل سختترین بخش زندگیشه. اون میتونه با هزاران هزار غریبه گرم بگیره و حرف بزنه اما وقتی بحث فامیل باشه زبونش بند میاد.

از نظر همه‌ی اونا کیا مثل یه زالو به زندگی خورشید بانو و حاجی جمشیدی چسبیده و خونشون رو میمکه. تصمیم زندگی با پدری و مادریش با کیا نبود و خودش میدونست زندگی کردنش خرج سنگینی به روی دوش اون دو نفر بود اما پدر بزرگش بهش اطمینان داده بود که تا حالا از نظر مالی بخاطر بیماری کیا تحت فشار نبوده.

براش عجیب بود. فامیلی که حتی بیمار بودنش رو باور نمیکردن و تمام رفتار های کیا رو برای جلب توجه میدیدن اما توی بخش پول خرج کردن همیشه متهمش میکردن.

به اندازه کافی از کارگاه‌هاش پول در میاورد و با این حال وقتی تحت فشار باشه از پدر بزرگش کمک میگیره و میدونه همون قدر که به کیا کمک مالی میکنن به بقیه نوه‌ها و بچه هاشون کمک میکنن.

کیا بخاطر هزینه بیماریش هیچ وقت خونه یا زمینی از پدریش نگرفت در حالی ‌که نوه‌های دیگه هر کدوم یه خونه و چندتا زمین گرفته بودن.

با همه‌ی این اوصاف باز هم کیا آدم بده‌ی فامیل بود. تمام این تصورات غلطی که در موردش وجود داشت به حرم وجود کاووس جمشیدی بود.

مردی که در هر شرایطی میزان نفرت خودش رو به پسری که پسر خودش نمیدونست نشون میداد.

کیا تا به حال حتی یک جشن تولد هم نداشت. هر سال کاووس به هر طریقی مطمئن میشد کسی از بین اقوام برای کیا تولد نگیره و در مقابل برای همسر از دست رفتش مراسم یاد بود و سالگرد برگزار میکرد.

به نظر کیا رفتار های اون مرد غیر قابل تحمله. ادعای عاشقیِ بی حد و حصر برای زنِ مُردش و در برابرش ثنا خانوم همسر دومش.

چطور ممکنه کسی ادعای عاشقی کنه و با یه نفر دیگه ازدواج کنه. اون آدم دروغگوی بزرگیه.

الهه... اسم مادرش بود و کیا بخاطر کاووس حتی از این اسم هم بیزار شده بود.
چی میشد اگه زنده میموند؟! چی میشد اگه با یه آدم بهتر ازدواج میکرد؟! چی میشد اگه هیچ وقت کیا رو به دنیا نمیاورد.

آهی کشید و به جاده چشم دوخت. به خونه رسید و در باغ رو باز کرد و با دیدن ماشین هایی که پارک شده بود دلش میخواست فرار کنه.

کسایی آرامش دارن که با دیدن خونه لبخند به لبشون بیاد و به آسایش برسن و بزرگترین نامردی دنیا اونجاییِ که به خونه پا میذاری و دلت میخواد ازش فرار کنی و به جای دیگه‌ای پناه ببری.

صدای پارس کردن قهوه‌ای بلند شد و کیا براش دست تکون داد. جیپش رو پارک کرد و صدای پدربزرگش رو شنید‌.

کفن پوشOnde histórias criam vida. Descubra agora