12

1.3K 257 43
                                    

کیوان از راه‌رو گذشت و وارد پذیرایی شد و با صدای آروم حرف زد.

-در اتاق رو باز کرد. داره می‌خوابه. گفتم که؛ با من حرف نمیزنه.

خورشید سر تکون داد و جواب داد.

-با این وضع نمیشه زندگی کرد. یه روز همه رو یه جا جمع کنیم. این قضیه باید تموم بشه‌. هر کسی با کیا مشکل داره دیگه حق نداره پاشو توی این خونه بذاره.

محمد دستش رو روی شونه‌ی همسرش گذاشت و ادامه داد.

-خانوم این یه حرف جواب گو نیست. جون این بچه‌ها به جیبشون بنده. هر کسی با کیا مشکل داره باید قید ارث رو بزنه. یه روز خوش واسه این بچه نذاشتن؛ حتی یه بارم جوابشون رو نداد. یه بار تو روشون واینساد.

کیوان سر تکون داد. به پول اهمیتی نمیداد و از این خانواده‌ی آشفته خسته شده بود. میخواست کیا رو بیشتر بشناسه‌ و راحتتر باهاش حرف بزنه. شاید به چشم پدرشون اون یه قاتل باشه ولی برای کیوان، کیا آخرین یادگاری مادرشه.

روزایی که با شوق میرفتن و برای نوزاده به دنیا نیومده لباس و اسباب بازی میگرفتن رو یادشه. حتی وقتی که مادرش همراهش نبود خودش تنهایی میرفت و برای برادرش کادو میگرفت. همیشه آرزوی یه برادر داشت. آلاله پرنسسِ لوس و ننر باباش بود و کیوان یه برادر میخواست تا باهاش بازی کنه و چیزای پسرونه یادش بده.

چهارم دبستان بود و وقتی از مدرسه برمیگشت جوراب و کفش بچگونه میگرفت و برای مادرش میبرد تا رنگ لبخند رو روی صورتش ببینه.

همه‌ی اطرافیانشون به مادرش میگفتن نیازی به بچه‌ی سوم نداره ولی الهه اهیمتی نمیداد و بی‌نهایت خوشحال بود تا بچه‌ی کوچیکش رو به دنیا بیاره.

هر وقت کسی چیزی بهش میگفت جواب میداد این‌یکی فرق داره...

کیوان شرمنده بود که هیچ وقت نتونست کنار کیا باشه و هواشو داشته باشه.

برادری که خیلی دوستش داشت و همیشه ازش جدا بود.

صدای سرفه‌های بلند کیا رو شنید و پدر بزرگشون زودتر سمت اتاق رفت و کیوان پیش مادربزرگش منتظر موند.

روش نمیشد در مورد سرطانِ کیا بپرسه.
چند سال پیش پدربزرگ و مادربزرگشون گفتن سرطان گرفته و پدرش گفت همه چیز دروغه. بیماری کیا تبدیل شد به بهانه‌ای برای جلب توجه و تلاش مادربزرگش، تا پدر و پسر آشتی کنن و این اتفاق هیچ وقت نیوفتاد.

کیوان چند باری دیده بود که روی صورت کیا ماسک اکسیژن هست و میدونست این سرفه ها طبیعی نیست.

خورشید بانو اهل دروغ گفتن و توضیح اضافه نبود. اهمیتی به حرفای پسرش نداد و زندگی کیا رو از بقیه جدا کرد تا نسبت به حرف‌ها و کنایه‌ها در امان بمونه.

کفن پوشDonde viven las historias. Descúbrelo ahora