12 | سوسک سیاه لهیده

4.9K 1.1K 513
                                    

تهیونگ چشمهاش رو ریز کرد و روی مبل جابجا شد:
- آدرس اینجا رو که بهش ندادی؟

جونگکوک در حالی که کنار تهیونگ نشسته بود پاهاشو توی دلش جمع کرد:
- نه نگفتم.

تهیونگ نفس راحتی کشید و پلک هاش رو بست. حداقل جونگکوک تا این حد عقلش رسیده بود که پر حرفی نکنه. نامجون دست به سینه شد:
- فعلا یه مشکل بزرگتر هست که باید حل بشه. اگه هر روز بخوان بیان دنبالت و دردسر درست کنن که نمیشه. من دیگه اجازه نمیدم اینجا بمونی ته.

تهیونگ چشمهاشو باز کرد و با خونسردی لبخند زد:
- خب نده.

نامجون اخم کرد:
- کیم تهیونگ.

تهیونگ سرش رو به مبل تکیه داد و لبخندش روی لبش باقی موند:
- چیه هیونگ؟ میخوای پاشم بیام خونه تو زندگی کنم؟ دیگه نمیام اونجا که احتمالا هر هفته هیونجین و مامان میان بهت سر بزنن!

نامجون ابرو هاش رو بالا فرستاد:
- پس یه خونه برات میگیرم.

تهیونگ با خستگی نالید:
- هیونگ!

یونا با بیخیالی به لبه اپن فسقلی سوییت تکیه داده بود و بحث برادر ها رو نگاه میکرد. جونگکوک هم تلاش میکرد جلو کنجکاویش رو بگیره تا مبادا سوالی بپرسه که باعث رنجش تهیونگ بشه. اما دلش میخواست بدونه مشکل تهیونگ دقیقا چیه که نمیخواد با برادر کوچیک و مادرش رو به رو شه. کلی سوال توی مغز جونگکوک جمع شده بود و نمیدونست جواب کدوم رو حدس بزنه.

با حرف بعدی نامجون تهیونگ خشکش زد:
- پس برات بادیگارد میگیرم.

فک جونگکوک آروم پایین افتاد‌. یونا با ابروهای بالا رفته سرش رو تکون داد:
- خیلی عقل کلی.

نامجون ابروهاش رو بالا داد:
- یکی باید بتونه مراقبش باشه. داره تنها زندگی میکنه!

جونگکوک لبخند بزرگی زد:
- چرا نمیای پیش ما زندگی کنی هیونگ؟ یه اتاق خالی داریم.

تهیونگ سر تکون داد:
- نه جونگکوک ممنون.

جونگکوک زیر لب "باشه" آرومی گفت و نگاهش رو به آستین های گشادش دوخت.

نامجون دوباره گفت:
- همین فردا میرم یه بادیگارد پیدا میکنم. همسن و سال خودت.

تهیونگ کلافه شد، از جاش بلند شد و نالید:
- هیونگ نمیخوام! چرا تمومش نمیکنی؟!

نامجون با گیجی نگاهش کرد:
- فقط دارم سعی میکنم کمکت کنم-

تهیونگ ناخواسته اخم کرد و صداش بالا رفت:
- نمیخوام کمکم کنی میفهمی؟! نمیخوام!!

از صدای بلند تهیونگ، جونگکوک توی جاش تکونی خورد و یونا با تعجب نگاه کرد. نامجون چند بار پلک زد و اون هم اخم کرد. تهیونگ با نفس های تند و بی صدایی سر حاش ایستاده بود. جو سنگینی بود که بالاخره نامجون با صدای آرومی شکستش:
- باشه.

𝘽𝙡𝙪𝙚 𝘾𝙪𝙥𝙘𝙖𝙠𝙚𝙨 ▪︎𝘷𝘬𝘰𝘰𝘬▪︎Where stories live. Discover now