22 | ترسیدم

4.6K 1.2K 445
                                    

تهیونگ نفس عمیقی کشید و با لحن آرومی دوباره صدا کرد:
- جونگکوک؟

صدای گریه پسر کوچیکتر قطع شده بود. تهیونگ فقط گاهی صدای بالا کشیدن بینی‌اش رو میشنید. خانم جئون چند بار در زده بود ولی جونگکوک باز نمیکرد. هوجین بغ کرده دسته چوبی کنار راه پله رو بغل کرده بود.

- تهیونگ.
مادر جونگکوک صدا زد. تهیونگ جلو رفت. خانم جئون دستش رو گرفت و گفت:
- چی شده؟

تهیونگ خواست حرف بزنه ولی تردید کرد. زن میانسال آهسته تر گفت:
- متوجه شدی نه؟ کسی بهت گفت؟

تهیونگ میدونست مادر جونگکوک داره راجع به چی حرف میزنه. قطعا منظورش حرفای عجیب هیونگوون راجع به قتل و اینا بود. سرش رو تکون داد. خانم جئون آهی کشید:
- به جونگکوک گفتم خودش زودتر بهت بگه. ولی ترسید‌. الانم بیشتر ترسیده.

و دوباره راه افتاد سمت در چوبی اتاق. در زد:
- جونگکوکا؛ در رو باز کن.

جونگکوک حرفی نزد. زن نفس عمیقی کشید:
- با حبس کردن خودت بین افکارت چیزی حل نمیشه. فقط خودت رو اذیت میکنی. تو کار اشتباهی نکردی-

- لطفا برو مامان.
صدای جونگکوک گرفته بود و خش داشت.

زن دستش رو توی موهای کوتاهش کشید و با ناراحتی برگشت. توی چشم های مادر جونگکوک، غم کمرنگی بود. تهیونگ نامطمئن لبخند زد:
- باهاش صحبت میکنم. بالاخره که میاد بیرون.

زن با خستگی گفت:
- در موردش چیزی نمیگم. میذارم خودش بهت بگه. میدونم که قضاوتش نمیکنی. اگه میخواستی اینکار رو بکنی دنبالش نمیومدی.

تهیونگ چیزی نگفت. خانم جئون رو به هوجین گفت:
- بیا بریم هوجین. باید ناهار بخوری.

هوجین سرش رو به دو طرف تکون داد و آهسته گفت:
- میخوام همین جا بشینم تا داداش بیاد.

مادرش با ملایمت گفت:
- حداقل ناهارت رو بخور و بیا.

هوجین مخالفت کرد:
- نه نمیخوام. گشنم نیس.

- خیلی خب.
زن گفت و از پله ها پایین رفت. خودش هم اشتهاش کور شده بود. باید ظرف های پر غذا رو توی قابلمه برمیگردوند.

خانم جئون از دید خارج شد.

توی همین حین بغض هوجین به آرومی شکست. پسر بچه دستش رو به نرده ها گرفته بود و روی پله اول نشسته بود و آروم آروم گریه میکرد.

تهیونگ با چشم های گرد شده از ناراحتی کنارش زانو زد:
- هی هی! آروم باش پسر خوب. غصه نخور. داداشت میاد بیرون حالشم خوب میشه.

هوجین سعی میکرد هق هق نکنه تا صداش به پایین نرسه:
- ولی اون ناراحته. نمیخوام ناراحت باشه.

تهیونگ دستش رو روی موهای ابریشمی هوجین کشید و لبخند مهربونی زد:
- منم نمیخوام، ولی خب هممون یه وقتا ناراحت میشیم. نگران نباش کوچولو درست میشه. اگه داداشت بفهمه گریه کردی بیشتر ناراحت میشه ها.

𝘽𝙡𝙪𝙚 𝘾𝙪𝙥𝙘𝙖𝙠𝙚𝙨 ▪︎𝘷𝘬𝘰𝘰𝘬▪︎Where stories live. Discover now