54 | حرکت خفن تر

3.8K 1K 572
                                    

سلم🍉
یه بغل بدید و بعد برید :)

_________________________________________

سکوت سنگینی به فضا حاکم بود و فقط صدای تیک تیک ساعت دیواری هال شنیده میشد. جونگکوک گوشه لبش رو میگزید و به تهیونگ نگاه میکرد. بقیه هم همینطور بودن. نامجون نفس عمیقی کشید و به برادرش خیره موند. خانم سونگ هم به تهیونگ نگاه میکرد.

تهیونگ نگاهش به میز بود. داشت فکر میکرد. چهره اش حس خاصی رو منتقل نمیکرد و این جونگکوک رو نگران تر میکرد. نمیتونست بفهمه تهیونگ ناراحته یا نه. پسر بزرگتر عمیقا توی فکر بود.

نامجون سکوت رو شکست:
- تهیونگ-

پسر کوچکتر حرفش رو برید:
- مشکلی نیست.

تهیونگ در عین خونسردی گفت ولی مشکلی بود. قطعا مشکلی بود! تصمیم داشت با یه سرمایه ای، کار موردعلاقش رو شروع کنه و حالا بدجور خورده بود توی پَرش. شاید پدرش رو پس میزد ولی قطعا دلش نمیخواست پولش رو هم پس بزنه! اون حتی از ته دلش پدر و مادرش رو پس نمیزد، فقط یکم زمان میخواست تا خودش رو پیدا کنه. هر قدرم از خونوادش ناراحت یا عصبانی میشد، نهایتا فکر میکرد که یه زمانی اونا رو میبخشه و رابطش رو باهاشون درست میکنه. ولی حالا اونا داشتن از خونواده جداش میکردن؟ فقط به خاطر اینکه دلش میخواست مستقل تر باشه؟ و نمیخواست از جونگکوک جدا بشه؟

گوشه چشمهاش با ناراحتی چین خورد. نامجون به حرف اومد:
- من باهاش صحبت میکنم تهیونگ.

تهیونگ مسیر نگاهش رو عوض نکرد:
- فکر نمیکنم فایده ای داشته باشه.

بعد به آرومی از جا بلند شد:
- ممنون که اومدی هیونگ.

نامجون آهی کشید:
- نمیفهمم چرا پدرت داره اینجوری میکنه. شاید فقط عصبانیه.

تهیونگ سر تکون داد:
- مهم نیست هیونگ.

نامجون میفهمید تهیونگ داره غیر مستقیم اشاره میکنه که اصلا حوصله نداره و نمیخواد بیشتر از این راجع به بحثِ پیش اومده صحبت کنه. پس از جا بلند شد و از جیب کتش، گوشی تهیونگ که این چند روز دستش بود رو درآورد:
- بیا.

تهیونگ گوشی رو گرفت و لبخند کمرنگی زد:
- ممنون.

نامجون سر تکون داد:
- پس من میرم. اگه چیزی نیاز داشتی میتونی به من-

- ندارم.
تهیونگ حالا کم کم عصبی شده بود. نامجون همین هفتهٔ پیش اینجا اومده بود و وقتی پدرش تلاش داشت اونو برگردونه خونه، هیچ تلاشی برای مخالفت با اون نکرده بود و حالا میگفت هر چیزی نیاز داشتی میتونی به من بگی!؟ تهیونگ بی نگاه دیگه ای به نامجون راهِ پله ها رو در پیش گرفت. انگار مغزش توی سرش سنگینی میکرد.

جونگکوک بلافاصله دنبالش رفت. نامجون با ناراحتی سر جاش ایستاده بود. خانم سونگ روی شونه پسر ضربه کوتاهی زد:
- الان از همه عصبانیه. بهش حق بده.

𝘽𝙡𝙪𝙚 𝘾𝙪𝙥𝙘𝙖𝙠𝙚𝙨 ▪︎𝘷𝘬𝘰𝘰𝘬▪︎Where stories live. Discover now