59 | هندونهٔ گندیده

4.1K 1K 373
                                    

چهارشنبه تون مبارک :)🍉
_________________________________________

تهیونگ قفسه خالی بیسکوییت های کرم دار رو با بسته های جدید پر کرد و سبد خالی رو روی کارتن ها گذاشت. آقای شو لبخندی زد:
- زود تموم میشن نه؟

تهیونگ نفسش رو به آهستگی بیرون داد:
- آقای شو اینجوری دیابت میگیرید!

- دارم!
پیرمرد خندید و با اسپری، به ارکیدهٔ خوشرنگش آب پاشید تا برگ هاش مرطوب بشن.

تهیونگ مات برده، پلکی زد:
- چرا ملاحظه خودتون رو نمیکنین؟

- ملاحظهٔ چی رو بکنم پسر؟ زندگیم رو کردم الان فقط دلم میخواد به ابدیتی که مادرم میگفت برسم. تو به آخرت اعتقاد داری؟ دنیای اون طرف؟

تهیونگ اخمی کرد. پیری این فکر ها رو مینداخت توی سر آدم!؟ ابدیت چه کوفتیه!؟ پشت سرش رو خاروند:
- خب.. نمیدونم.

پیرمرد آهی کشید:
- شما امروزی ها.. حتی نمیدونید از زندگیتون چی میخواین! در هر حال؛ مادرم میگفت اگه از این دنیا رها باشی، به ابدیت میرسی. میگفت بامبویی سر به فلک میکشه که از زمین خاکی و پوسیده دل بکنه.

تهیونگ باکس کیک های شکلاتی رو با کاتر باز کرد تا کیک ها رو توی قفسه بچینه:
- به نظر میاد مادرتون خیلی مطالعه میکرده.

پیرمرد لبخند زد:
- درسته. همیشه یه کتاب دستش بود. زن های همسنش دنبال لباس های مد روز و آرایش های جدید برای زیباتر شدن بودن. اما مادر من همه پولی که درمیوورد رو خرج کتاب و قلم میکرد. بقیه تلاش میکردن جسم زیباتری داشته باشن ولی اون..

تهیونگ زمزمه وار جمله رو ادامه داد:
- ولی اون تلاش میکرد روحش رو زیباتر کنه.

آقای شو به تهیونگ نگاه کرد:
- بهتره تو هم سعی کنی روحت رو زیبا کنی پسر.

تهیونگ به محوی اخم کرد:
- روحم؟ کتاب بخونم؟

پیرمرد خندید:
- نه! مگه فقط کتاب خوندنه؟ بهتره دیدت رو وسیع تر کنی. من برای کارهای مغازه بهت نیاز دارم ولی میدونی چیه؟ از همون روز اولم ذهنم تو رو نپذیرفت. به درد اینجا نمیخوری، انگار که زمرد رو روی حلقهٔ حلبی کار بذاری و دستت کنی. مسخره نیست؟

تهیونگ با خجالت سرش رو پایین انداخت:
- نمیدونم چی بگم.

- چیزی نگو یکی از بیسکوییت ها رو بده من. شکلاتی هاش رو بده.

تهیونگ خندید و بسته ای بیسکوییت از توی قفسه برداشت و سمت شولان گرفت. پیرمرد عینکش رو روی بینیش بالا داد و بسته رو گرفت. گوشی تهیونگ توی جیبش لرزید. اون رو از توی جیبش بیرون کشید و پیامی که از طرف جونگکوک بود رو باز کرد:

- هنوز قهرم ولی کی کارت تموم میشه؟

تهیونگ توی گلو و بی صدا خندید و تایپ کرد:
- تو که میدونی چرا میپرسی؟

𝘽𝙡𝙪𝙚 𝘾𝙪𝙥𝙘𝙖𝙠𝙚𝙨 ▪︎𝘷𝘬𝘰𝘰𝘬▪︎Where stories live. Discover now