واقعا تلاشمو کردم به عنوان پارت آخر، به همون شیرینی قبلش باشه و حقیقتا از استرسِ کمبود داشتنش دارم تموم میشم. امیدوارم به دلتون بشینه🌙🌧💙
_____________________________________جوِ خونه اونقدر سنگین بود که جونگکوک نفس هاش رو بی صدا از بینی خارج میکرد تا سکوت رو برهم نزنه. آقای کیم، روی مبلِ انتهای سالن نشسته بود و به پسرِ موآبی نگاه میکرد. نگاهی به پسر خودش و دوباره به اون گنجشک آبی.
هوجین یک کوکی شکلاتی از روی میز برداشته بود و میخورد. خونهی پدر و مادر تهیونگ بزرگتر از چیزی بود که پسرک فکر میکرد. نگاهش تموم مدت به آکواریوم بزرگ دیواریای بود که داخلش دلقک ماهی داشت. مثلِ کارتونِ نمو، آکواریومشون نمو و دوری داشت.
نامجون کنارِ هیونجین نشسته بود و به تهیونگ اشاره میکرد تا حرفی بزنه. تهیونگ ولی از اول که اومده بود داخل خونه، فقط با اخم کوچیکی، دست جونگکوک رو گرفته بود و رها نمیکرد. جونگکوک مثلِ از همه جا بی خبر ها، با لبخند به پدر و مادر تهیونگ سلام کرد. مادر تهیونگ خوش رو جوابش رو داد. ظاهرا اون بیشتر تونسته بود با قضیهی بین پسرها کنار بیاد. اما آقای کیم، با اون ژیلهی بافت نازک استخوانی و پیراهن سفید زیرش، بد اخلاق تر از همیشه نگاه میکرد.
هر چند جونگکوک اونقدر خوشحال بود که نگاهِ مرد توی خوشیِ بینهایتش تاثیری نداشت! اون برای خانمِ کیم، یک شالگردن بافتِ یاسی رنگ آورده بود و برای آقای کیم، کلاهِ ستِ اون شالگردن رو! آقای کیم با گرفتن اون کلاه که حتی یک گل بنفش کوچیک کنارش گلدوزی شده بود، نگاه ناامیدی به تهیونگ کرد. پسر بزرگتر در جواب نگاهش، بیشتر به جونگکوک چسبید.
البته حضورِ یهجی اونجا کم بود. دختر به بهونهی خریدِ لباس، همراهِ یونا، خودش رو از مهمونی رفتن تبرئه کرده بود. ظاهرا نیازش به خریدِ لباس، کمی جدی بود!
همه چیز داشت در سکوت و بینِ نگاه های درنده و تیزِ پدر و پسر، خوب پیش میرفت.
- شام آمادهست آقایون.
خانم کیم رو به شش تا مردی که توی هال خونه نشسته بودن و در سکوت به هم نگاه میکردن گفت.دو تا زنی که توی آشپزخونه بودن، خوب تونسته بودن با هم گرم بگیرن. میسو فکر نمیکرد مادرِ تهیونگ، کسی که زمانی اجازه داده بود پسرش با اندک پولی آواره خیابون بشه، بتونه باهاش راحت باشه. توی ذهنش بار ها و بار ها، این زن رو سرزنش کرده بود. حتی چندین باری که برای دیدن تهیونگ اومده بود هم اجازه نداده بود پسر رو ببینه. اما مادر تهیونگ اونقدر ها هم بیعاطفه نبود. میسو یک مادر بود، خوب درک میکرد گاهی مادر ها از شدت نگرانی، کار های عجیبی به سرشون میزنه. قطعا که مادر تهیونگ بعد از رفتن پسرش از خونه، دنبالش راه افتاده بود. اما آقای کیم یک جورایی اجازه نمیداد زن به پسرش نزدیک شه. اسمش شاید "تنبیه" بود. شاید هم یک روشی برای تربیت!
YOU ARE READING
𝘽𝙡𝙪𝙚 𝘾𝙪𝙥𝙘𝙖𝙠𝙚𝙨 ▪︎𝘷𝘬𝘰𝘰𝘬▪︎
Fanfiction•کاپ کیک های آبی• - غش کردی. ندیده بودم یکی با دیدن خروس غش کنه! - به حیوونا عادت ندارم. - فوبیا داری؟ تهیونگ بی اختیار غرید: - عادت ندارم! ژانر: عاشقانه🍉روزمره🌊فلاف🧁طنز🧃 یه کوچولو انگست🌧هپی اند🐓 کاپل: ویکوک، هونهان( اسمات نداره💙) و بلو اول ب...