70 | لبخند

3.3K 965 348
                                    

نمیدونین چقدر گریه کردم تا تونستم بنویسمش..
خیلی سخت بود؛ لطفا ساده نگاهش نکنین💙🌧
_________________________________________

جونگکوک به آدم هایی که از روی خط عابر پیاده رد میشدن خیره شد، هوای نیمه تاریکِ بعد از غروب و چراغ های راهنمایی چشمک زن.. چرا یکدفعه ای همه چیز بدون روح و رنگ به نظر میرسید؟ چرا درخت های دو سمتِ خیابون مثل قبل براش جذابیت نداشتن؟ انگار رنگ ها مرده بودن..

- جونگکوک؟
مرد از پشت فرمون، نگاهی به پسر کرد که انگار توی عالم دیگه ای سیر میکرد.

جونگکوک لبخند کمرنگی زد:
- چه خیابونِ زشتی!

مرد پلکی زد:
- چی؟

جونگکوک نگاهش رو از خیابون نگرفت و زمزمه کرد:
- قشنگ نیست..

حرف های جونگکوک باعث میشد نگاهِ منشی هیون، بیشتر از قبل حالتِ نگرانی به خودش بگیره. با صدای بوق ماشین ها، دنده رو جا زد و راه افتاد. دوباره نیم نگاهی به جونگکوک کرد:
- خوبی پسر؟

جونگکوک ابرویی بالا انداخت:
- از عمد به پدرم زنگ زدی. از عمد بود.. میخواستی من بشنوم، مگه نه؟

مرد خشک شد. به سختی پلک زد و سبقت گرفت. اما جوابی نداد.

جونگکوک به خشکی لب زد:
- میدونستی من پشتت ایستادم، از عمد اسم بیمارستان آوردی.

مرد با خستگی آهی کشید. دنده رو عوض کرد و پدال گاز رو فشرد:
- جونگکوک..

- اشکالی نداره. من میدونم هیونگ، تو وقتی برای خدافظی با پدرت نداشتی. خواستی من این فرصت رو داشته باشم.

مرد لب هاش رو به هم فشرد. جونگکوک نباید اینقدر خوب تحلیل میکرد. اصلا نمیدونست این پسرِ بیست و یک ساله چجوری پازل های ذهنش رو اینقدر ساده، حل میکنه. کمی وحشتناک به نظر میرسید.

هیون سعی کرد توضیح بده:
- درسته، پدرم بدون اینکه به من بگه سرطان ریه داره، تنها توی بیمارستان تموم کرد. شاید فقط باید یکم خودخواهی رو کنار میگذاشت و به پسرش فکر میکرد.. من نمیخواستم.. تو هم تجربه اش کنی. اما جونگکوک، تو نباید راجبش به کسی بگی.. میدونی؟

جونگکوک زیر لب گفت:
- نمیگم. بابام از کی اینجور شده؟

- تست مثبتش درست یک هفته قبل از فوت دوستت اومد.

جونگکوک حسی نداشت. تلاش کرد غمگین تر به قضبه نگاه کنه. تلاش کرد غصه بخوره یا حداقل یه بغض کوچیک.. اما فقط حس میکرد اطرافش خاکستری تر میشه. رنگ ها دونه دونه میمردن و طیفِ ثابتی از سیاه و سفید، ذهنش رو میبلعید.

تا رسیدن به بیمارستان، بالا رفتن از پله ها و رسیدن به اتاقِ سیصد و سی و شش، جونگکوک فقط حس میکرد حجم هوایی که میتونه وارد ریه اش بکنه، کم و کمتر میشه. واقعا قرار بود این اتفاق بیوفته؟ پس اون همه سرزنش هایی که توی دلش ریخته بود چی؟ جونگکوک کینه ای نبود ولی اون همه حسرت و ناامیدی و عصبانیت چی میشد!؟ باید تمومش رو فراموش میکرد؟ چون مرد دلیل دیگه ای برای ترک خونوادش داشت!؟

𝘽𝙡𝙪𝙚 𝘾𝙪𝙥𝙘𝙖𝙠𝙚𝙨 ▪︎𝘷𝘬𝘰𝘰𝘬▪︎Where stories live. Discover now