18 | هواخوری

4.9K 1K 465
                                    

دوستانی که بار اولتونه بلو میخونید، بلو کامله و نزدیک ۸۰ پارت داره. منتها مجبور شدم آنپابلیشش کنم یه مدتی، الان هر بار فرصت کنم دوباره ادیت میزنم و پابلیش میکنم. نگران تموم نشدنش نباشید🩵

_________________________________________

تهیونگ لب هاش رو تر کرد و نگاهی به چهره‌ی راننده‌ی پدرش کرد. آجوشی با شرمندگی سرش رو پایین انداخت. معلوم بود پدرش از کجا متوجه شده که تهیونگ اینجا زندگی میکنه. تهیونگ با خستگی سر جاش ایستاد. حوصله‌ی بحث نداشت. فقط قرار بود چند تا حرف بارش کنن، مگه غیر از این بود؟ چهار تا تیکه و نگاه های سرزنشگر و شایدم پوزخند برادر کوچکترش، هیونجین.

لوهان دست تهیونگ رو گرفت:
- اونا خونوادتن هیونگ؟

تهیونگ سری تکون داد و زمزمه کرد:
- آره. میتونی به نامجون زنگ بزنی؟

لوهان سر تکون داد و دو قدم از تهیونگ فاصله گرفت. تهیونگ دستش رو توی جیب شلوارش فرو برد و نفس عمیقی کشید. پدرش کت طوسی رنگش رو به تن داشت و اون عینک ظریف گردش هم روی چشمهاش بود.

تهیونگ نگاه بی حوصلش رو توی چشم های پدرش دوخت. مرد قد بلند روبه روش ایستاد. تهیونگ از پدرش بلند تر بود اما فقط یکم. مرد با جدیت لب زد:
- بچه بازیاتو کردی. برمیگردیم خونه.

تهیونگ لبخند تمسخر آمیزی زد و سمت پله ها راه افتاد. لوهان دنبالش رفت. وسط راه، مادرش بازوش رو گرفت:
- باید برگردی تهیونگ.

تهیونگ میخواست سکوتش رو حفظ کنه. در حال حاضر نه اون ها تهیونگ رو درک میکردن و نه تهیونگ میخواست تلاشی برای قانع کردنشون یا توضیح دادن خودش بکنه. فقط با ملایمت بازوش رو از دست مادرش بیرون کشید و زمزمه کرد:
- شب بخیر.

لوهان از جو سنگین بین اونها کلی سوال توی ذهنش جمع شده بود ولی چیزی نگفت و پله ها رو بالا رفت. اما تهیونگ پاش رو روی پله دوم نگذاشته بود که صدای پدرش متوقفش کرد:
- تهیونگ، باهات صحبتی دارم. بیا توی ماشین.

صدای آقای کیم جدی بود. جدی تر از هر زمان دیگه. تهیونگ دست هاش رو مشت کرد، اما برنگشت. نفس هاش سنگین تر از قبل شده بودن. میدونست لجبازی هم فایده ای نداره و اگه پدرش بخواد میتونه به راحتی برش گردونه خونه و اگه اقدامی نکرده بود به این خاطر بود که میخواست تهیونگ خودش با پای خودش برگرده. پدرش میخواست که تهیونگ به این نتیجه برسه که از اول نباید خونوادش رو ترک میکرده.

تهیونگ میخواست باز هم فرصت بده. شاید مرد حرف جدیدی داشت. شاید این بار چیزی تغییر کرده بود. نفسش رو فوت کرد و رو به لوهان گفت:
- صبر کن تا برگردم.

لوهان با اخم سر تکون داد و روی یکی از پله ها نشست. تهیونگ راهِ رفته رو برگشت و به طرف ماشین رفت. مادرش و هیونجین بیرون ماشین ایستادن. تهیونگ از سمت راست سوار صندلی عقب شد. آقای کیم هم از اون سمت.

𝘽𝙡𝙪𝙚 𝘾𝙪𝙥𝙘𝙖𝙠𝙚𝙨 ▪︎𝘷𝘬𝘰𝘰𝘬▪︎Where stories live. Discover now