34 | دمپایی گوزنی

4.5K 1K 613
                                    

بریم منت کشی؟ بریم؟ بریم؟ 😃😃😃😃😃😃
*جویدن خرس پولیشی

آهنگ این پارت: توی کانالم گوذاشتم.
Farewell, Tido Kang
------------------------------------------------------------

وقتی تهیونگ یه جی رو به خونش رسوند، پدرش پایین اومد تا از تهیونگ تشکر کنه. تهیونگ خیلی مایل به صحبت با مرد نبود. با چند تا لبخند و گفتن "خواهش میکنم" از اونجا رفته بود.

وقتی به خونه رفت و خواست ماشین رو بذاره توی پارکینگ آقای لی رو دید. مرد با لبخند نگاهش میکرد. تهیونگ پوزخند بی صدایی زد و سوییچ ماشین رو توی بغلش پرت کرد. مرد لبخندش رو حفظ کرد:
- نمیخواید از پدر و مادرتون خداحافظی کنین؟

تهیونگ حتی سرش رو هم برنگردوند و راهش رو از روی سنگ فرش های حیاط به سمت خروجی ادامه داد. مرد دوباره گفت:
- به سلامت قربان.

تهیونگ از در بیرون رفت و محکم اون رو پشت سرش بست. خیلی خب... الان باید با چی برمیگشت؟ پول تاکسی تا سوییتش زیاد میشد. به لحاظ مالی توی شرایط خوبی نبود و ذخیره پول هایی که از خونه با خودش آورده بود هم رو به اتمام بود. نگاهی به کفش هاش کرد و.. فاک. کتونی های طوسیش توی خونه بودن. به همراه بقیه لباساش.

اما اصلا حاضر نبود برگرده داخل تا کت و شلواری که پدرش بهش داده بود رو با لباس های خودش عوض کنه چون این یعنی دعوای دوباره با مادرش و شنیدن لحن از خود راضی پدرش و بدتر از همه.. لبخند پهن آقای لی! نه نه. با همین کت و شلوار برمیگشت خونه.

تصمیم گرفت پیاده برگرده. راه طولانی بود ولی قصد نداشت پول ارزشمندش رو صرف تاکسی کنه. فعلا باید عاقلانه تر خرج میکرد. کاش ماشین رو نیاورده بود خونه و میذاشت تا خود آقای لی بیاد دنبال ماشینش! توی این مورد بی دقتی کرده بود.

همونطور که به طرف خیابون قدم برمیداشت، گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و پیام هاش رو چک کرد. جونگکوک جوابش رو نداده بود. تهیونگ فکر کرد شاید بهتر باشه بهش زنگ بزنه ولی بعد منصرف شد. شاید باید صبر میکرد حداقل امشب بگذره و جونگکوک یکم آروم تر بشه. فردا ظهر بعد شیفت مغازش، میرفت در خونشون و هر جور شده با کوکی حرف میزد.

در عوض فقط پیامی به یونا داد:
- کوک از اتاق اومد بیرون؟ حالش خوب بود؟

چند لحظه بعد جواب اومد:
- فعلا یبسه.

تهیونگ آهی کشید و گوشی رو به جیب کتش برگردوند.

از خط عابر پیاده رد شد و از کنار مغازه ها به سمت چهارراه رفت. نور های براق مغازه ها توی چشمش میوفتاد و بالاخره جذب رنگ های روشن یک مغازه شد. ایستاد و نگاهی به ویترین کرد. یک مغازه، لباس های زمستونیش رو حراج زده بود. خب وسط تابستون، کی شال و دستکش میخره؟ تهیونگ سری تکون داد و خواست جلو بره که دوباره متوقف شد.

𝘽𝙡𝙪𝙚 𝘾𝙪𝙥𝙘𝙖𝙠𝙚𝙨 ▪︎𝘷𝘬𝘰𝘰𝘬▪︎Where stories live. Discover now