63 | گرگ ها چیکار میکنن؟

4.2K 1K 638
                                    

امروز بلو دوبار عاپ شدا، دوتا پارت رو بخونین:)💙
موچ به همتون!

*ادیت نشده🌚
_________________________________________

با حس گرسنگی، جونگکوک از خواب پرید. معدش از گرسنگی به هم میپیچید و حس میکرد قل قل میکنه! توی تاریکی، با گیجی پلک زد. سعی کرد بفهمه کجاست. نگاهی به سمت راستش کرد و تهیونگ رو غرق در خواب دید که از گوشه دهانِ بازش، آب سرازیر شده بود. بدون اینکه چندشش بشه، لبخندی زد و با انگشت شست، آب دهان تهیونگ رو از گوشه لبش و چونه اش پاک کرد.

حالا خاطرات گنگی یادش میومد از اینکه تهیونگ سعی در بیدار کردنش و غذا دادن بهش، داشت ولی جونگکوک با غرغر دوباره روی میز آشپزخونه خوابیده بود. تکه ای هم از قسمت بالا اومدن از راه پله یادش بود که با کمک تهیونگ به اتاقش اومده بود. حالا هر دو روی تخت خوابیده بودن.

با یادآوریِ اینکه مادرش همراه پدرش رفته بود، سریع توی جاش نشست. محکم پلک زد و تلاش کرد به آرومی از روی تهیونگ رد بشه. تهیونگ انگار که خوابِ سنگینی داشت و با اینکه جونگکوک کمی پاش رو لگد کرد، پسر فقط چرخید و به انتهای تخت غلت خورد.

جونگکوک توی تاریکی، دنبال گوشیش روی عسلی گشت و بعد از پیدا کردنش، ساعت رو چک کرد. سه بعد از نیمه شب بود، یا باید گفت سه صبح. جونگکوک با دیدن نوتیف های خالی، مضطرب تر به طرف در قدم برداشت. راهرو پنجره نداشت و تاریک تر بود اما انتهای راهرو که به پله ها میرسید، کمی روشن بود، انگار کسی از طبقه پایین، چراغ روشن کرده بود.

جونگکوک آهسته و بی صدا قدم برداشت. به پله ها که رسید، محتاط تر پایین رفت. درست حدس زده بود. چراغِ زرد و نارنجیِ آشپزخونه روشن بود و نورش، روی میزِ چوبی رو روشن کرده بود.

اما جونگکوک ایستاد. جلو نرفت.

مادرش پشت به اون، روی یکی از صندلی ها نشسته بود. روی میز چند تا بطری سبز خالی و نیمه بود. سوجو. شونه های مادرش میلرزید.

جونگکوک آب دهانش رو قورت داد. نمیخواست خلوتِ مادرش رو به هم بزنه. اون حتما دلش نمیخواست جونگکوک اون رو در حال گریه ببینه. پسر لبش رو گزید و قدمی به عقب برداشت. جونگکوک نمیخواست مادرش رو اذیت کنه.

زن سرش رو بین بازوهای در همش، روی میز گذاشت و محکم تر لرزید. صدای ریز گریه اش، گلوی جونگکوک رو خراشید و فشرد. پسر گرسنگی رو فراموش کرد، با همون قدم های بی صدا، به طبقهٔ بالا برگشت و وارد اتاق شد.

تهیونگ هنوز خواب بود. کل فضای تخت رو اشغال کرده بود و دست و پاهاش مثل ستاره از هم باز بودن. جونگکوک سعی کرد بغضش رو فرو بده ولی نتونست. اشک هاش بی صدا پایین ریختن. عصبانی نبود. باید از دست پدرش که مادرش رو به همچین حالی انداخته بود، عصبانی میبود ولی نبود. فعلا فقط لرزش شونه های مادرش یادش بود و بطری های سبز تیره ای که لبه هاشون توی نور نارنجی رنگ، برق میزد.

𝘽𝙡𝙪𝙚 𝘾𝙪𝙥𝙘𝙖𝙠𝙚𝙨 ▪︎𝘷𝘬𝘰𝘰𝘬▪︎Where stories live. Discover now