62 | قورباغهٔ مردنی

3.5K 1K 344
                                    

سلم🍉
_________________________________________

یک ساعتی میشد که مرد، بعد از خوردن قرص و کپسول های عجیبی، چشم هاش رو بسته بود و نفس هاش منظم شده بودن. می سو لبهٔ تخت نشسته بود و به حرکات آرومِ قفسه سینه مرد نگاه میکرد.

عمیق توی فکر بود. سه سال و نه ماه. بدون اینکه از زندگی پر از درد و تنهایی این مرد خبر داشته باشه، فقط تلاش کرده بود خودش رو قوی تر کنه. چیزی بسازه که از پس زندگی خودش و پسراش بربیاد.

- به خودت نگاه کن عزیزم، ببین چقدر قوی تر شدی.. الان اونقدر قوی هستی که از پس همه چی برمیای. اگه توی قفس نگهت میداشتم، فقط هر روز باید میدیدم که چطور تک تک بالهات میشکنن..

شاید هانیول درست میگفت. شاید می سو به این دوری و بدون پشتوانه شدن، احتیاج داشت تا خودش رو بسازه. شاید نباید مرد رو سرزنش میکرد، ولی جونگکوک و هوجینش چی؟ حفره های عمیقی که توی روح و ذهن اونها ایجاد شده بود چی میشد؟

زن سرش رو بین دست هاش گرفت و آهی کشید. به راه دوم فکر کرد. اگه هانیول چیزی رو مخفی نمیکرد.. خب احتمالا هربار با ضعیف تر شدن هانیول، روح بچه ها هم خَش خشی تر میشد. نمیشد؟

نمیدونست.

ناله ریز مرد، باعث شد سرش رو بالا بیاره. صورت هانیول توی خواب، عرق کرده بود. ظاهرا مسکن هاش دیگه جوابگو نبودن. می سو بغض کرده، خودش رو جلو کشید و موهای کم پشت شدهٔ مرد رو از روی پیشونیش عقب زد.

اخم های مرد دوباره از درد به هم پیچیدن. ابرو های می سو با غصه به اخمی لرزیدن. برای لحظه ای، همه چیز بوی تعفن و مرگ میداد. می سو میخواست فرار کنه. دیدن مردی که برای سالهای زیادی دوستش داشت، به این شکل ضعیف و رنجور و در حال درد کشیدن، براش قابل تحمل نبود. هانیول خودش خوب میدونست، می سو نمیتونست این رو تحمل کنه.

اما نمیخواست، نمیتونست! که مرد رو رها کنه. با چشمه اشکی که دوباره از روی گونه اش به راه افتاده بود، مرد رو صدا کرد:
- هانیول.

صدایش کمی گرفته بود اما محکم. مرد به آرومی پلک زد. از کی خوابش انقدر سبک شده بود؟

نگاه بی حال و سوالیِ مرد، اخمی به صورت زن انداخت:
- قرص های قوی تری نداری؟ عرق کردی.

مرد سر تکون داد:
- نه. این بالاترین دوزه که میتونم استفاده کنم. بعد از اون، مورفین و مسکن های تزریقی بیمارستانی ان. برای بستری.

زن لب هاش رو داخل دهانش کشید تا با فشردن پوستشون بین دندونهاش، بتونه جلوی اشک های بیشترش رو بگیره:
- اممم.. خب.. یعنی نمیری بیمارستان؟ همیشه همینجا روی این تخت میوفتی تا درد بکشی؟!

توی نگه داشتن اشک هاش مقاوم نبود. قطره های درشت، پشت سر هم سر خوردن و روی ملحفه افتادن.

𝘽𝙡𝙪𝙚 𝘾𝙪𝙥𝙘𝙖𝙠𝙚𝙨 ▪︎𝘷𝘬𝘰𝘰𝘬▪︎Where stories live. Discover now