36 | یه گاز کوچولو!

5K 1.1K 619
                                    

خیلی وسوسم کردین. نجواهای شیطانیتون نذاشت بشینم یه گوشه. اینم عاپ یهویی به موناسبت بیست کایی شودن بلو💙
*خداوند سایلنت ریدران را دوست ندارد🍉

.
.

- هنوز بیدار نشده؟ شما احمقا سنگ زدین توی سرش؟!
یونا دست به کمر گفت و چشم غره ای به سهون و هوجین رفت.

سهون دست هاش رو به کمرش زد:
- اگه سنگ زده بودیم زودتر بیدار میشد.

یونا با چشم های ریز نگاهش کرد. هوجین بالاخره گفت:
- راکی و مینی رو انداختیم طرفش.

یونا با چشم های درشت شده گفت:
- را.. خروس!؟ مگه نگفتین فوبیا داره؟

هوجین انگشت هاش رو با پشیمونی روی دسته مبل کشید:
- خب اون.. هیونگ رو اذیت کرده بود. تو هم ازش عصبانی بودی.

یونا اخم کرد:
- هر مشکلی که بین شون باشه رو خودشون باید حل کنن. منم خیلی دلم میخواست بزنم توی گوش تهیونگ ولی نزدم! کاری که شما با تهیونگ کردین بدتر از کاری بود که با جونگکوک کرد. خدایا باورم نمیشه! سهون تو دیگه چرا؟!

سهون لباشو جلو داد:
- مرض دارم؟

یونا چشم هاش رو ریز کرد:
- وقتی بردمت باشگاه بهت میگم مرض یعنی چه.

هوجین سرش رو پایین انداخته بود و به پارچه مبل ور میرفت. سهون پشت گردنش رو میخاروند و جوری وانمود میکرد انگار چیزی نشنیده. یونا دست به سینه شد:
- حالا جنازش کجاس؟

هوجین به بالا اشاره کرد:
- اتاق پایین تخت نداشت و هیونگ راضی نشد بذاریمش روی تشک. سهون کولش کرد بردش اتاق جونگکوک.. عام.. بعدم از اتاق بیرونمون کرد.

یونا نفسش رو بیرون فرستاد:
- خوب کرد. یکی هم باید میزد توی شیکم هاتون!

سهون غرغر کرد:
- اون خودش میدونست قراره اینجوری بشه. میتونست به تهیونگ نقشه رو لو بده.

یونا چشم هاش رو ریز کرد. مکثی طولانی کرد و گفت:
- احتمالا الان هم نشسته داره از عذاب وجدان تا آخر ناخوناش رو میجوه.

یونا درست میگفت. جونگکوک کنار تهیونگ، روی تختش نشسته بود و همزمان که با مجله ای تهیونگ رو باد میزد، داشت به خودش فحش میداد:
- چرا همچین غلطی کردم!؟ چرا بیدار نمیشه!؟ هیونگ!؟ پاشو. میشه پاشی؟ اگه سهون رو توی قفس مرغا زندانی کنم پا میشی؟ اگه با جسیکا دور سئول بچرخونمت چی؟ فاک به من!

مجله رو کف زمین پرت کرد و سرش رو روی تیشرت آلبالویی تهیونگ گذاشت:
- اگه تا شب پا نشی چه گهی بخورم!؟ باید زنگ بزنم نامجون؟ تیکه پارم میکنه من میدونم! آره میدونم!

بعد مثل تسخیر شده ها از جا پرید و هول هولی دور اتاق شروع به راه رفتن کرد. از سمت کمد به سمت کتابخونه، از کتابخونه به میز و از میز به تخت.. دوباره.. و دوباره... همینجور راه میرفت و زیر لبی باخودش حرف میزد. اینقدر تند تند و شتاب زده که گاهی زبونش میگرفت:
- اصلا چرا به اینجاش فکر نکردم؟ نکنه واقعا حالش بد شه؟ قرص و اینا که نمیخورد؟ میخورد؟ نه نمیخورد! شاید به من نگفته.. نه نمیخورد! اون دفعه که بعد یه ساعت پاشد. آره یادمه.. شاید بوی کیک بیدارش کرد. براش کیک درست کنم!؟ کیک شکلاتی!؟ یا هویج؟ وانیل؟ پرتقالی با تکه های هلو؟ شایدم باید کاپ کیک درست کنم.

𝘽𝙡𝙪𝙚 𝘾𝙪𝙥𝙘𝙖𝙠𝙚𝙨 ▪︎𝘷𝘬𝘰𝘰𝘬▪︎Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt