این آخرین افتراستوری بلو و آخرین چهارشنبهست. دلیل این همه تاخیر برای این پارت، من بودم. عمدا عاپش نمیکردم. میدونین چه حسی داره؟ مثل اینکه بچهای که با کلی زحمت و نگرانی بزرگش کردی، حالا میخواد بره دنبال ماجراجویی و زندگی خودش و ازت جدا بشه. توی ایستگاه قطار داره ازت خداحافظی میکنه و تو نمیخوای دستش رو رها کنی. اما اگه نذارم بره، غصه میخوره. دوست نداره پیش خودم زندانیش کنم.
یک سال و نیم هست که بلو رو مینویسم. مثل یه برش هندونهی تابستونی برام شیرینه و حالا داره تموم میشه. شیرینیم داره تموم میشه و میخوام گریه کنم. اگه نویسنده باشید میفهمید چی میگم. بلو توصیفِ تموم زیبایی های زندگیم و ذهنمه. غم هام و شادی هام و تک تک حواس و احساساتم. اصولا آدم وقتی ناراحته یه چیزی میخونه که حالش رو خوب کنه، اما من بلو رو مینوشتم. این کوچولو همیشه خوشحالم میکرد. حالا تموم کردنش برام سخته.امیدوارم پارت آخر هم شیرینیش به دلتون بمونه.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.- چرا اینجا نشستی؟
با صدای تهیونگ نگاهش رو از درخت هلوی باغچه گرفت و سرش رو برگردوند.- داشتم به گذشتمون فکر میکردم.
جونگکوک با لبخند کمرنگی گفت و به کنارش اشاره کرد. تهیونگ جلو اومد و کنار پسر نشست. دستش رو روی دست جونگکوک گذاشت و اشکال بی هدفی رو روی انگشت هاش دنبال کرد.- چند سال پیش؟ هشت؟
جونگکوک به شونهی تهیونگ تکیه زد:
- آره. اون سالِ تکرار نشدنیِ زندگیم. آشناییم با تو. عوض شدن مسیرم و نگاهم.تهیونگ بی صدا خندید:
- یادته توی مغازهی آقای شو کار میکردم؟جونگکوک لبخند غمگینی زد:
- آره. با دوچرخه میومدم دنبالت.تهیونگ آهی کشید:
- امیدوارم روحش در آرامش باشه.جونگکوک به ابر های تکه تکهی توی آسمون نگاه کرد:
- توی بهشت داره بیسکوییت کرم دار میخوره!تهیونگ ابرویی بالا انداخت:
- از کجا میدونی توی بهشته؟جونگکوک کامل به سمت تهیونگ چرخید. هوا بوی گل های تازه آب دادهی باغچه رو میداد. ذرات غباری که توی نورِ کم سوی خورشید میچرخیدن، ابر های نرم و تکهای که به آرومی بالای سرشون حرکت میکردن و صدای دوسه تا مرغی که توی قفسِ حیاط بودن انگار گذشتن زمان رو کندتر میکرد.
جونگکوک پاهای آویزونش از سکوی گوشهی حیاط رو تکون تکون داد. دمپایی های سیاه و بزرگش توی نور آفتاب برق زدن:
- از لبخند آدما میتونی بفهمی متعلق به کجان تهیونگ.کم کم داشت هوس چلوندن پسر به سر تهیونگ میزد. دستش رو دور کمرش انداخت و بیشتر اون رو به خودش تکیه داد:
- آره؟ من متعلق به کجام جونگکوکی؟
YOU ARE READING
𝘽𝙡𝙪𝙚 𝘾𝙪𝙥𝙘𝙖𝙠𝙚𝙨 ▪︎𝘷𝘬𝘰𝘰𝘬▪︎
Fanfiction•کاپ کیک های آبی• - غش کردی. ندیده بودم یکی با دیدن خروس غش کنه! - به حیوونا عادت ندارم. - فوبیا داری؟ تهیونگ بی اختیار غرید: - عادت ندارم! ژانر: عاشقانه🍉روزمره🌊فلاف🧁طنز🧃 یه کوچولو انگست🌧هپی اند🐓 کاپل: ویکوک، هونهان( اسمات نداره💙) و بلو اول ب...