41 | توت فرنگیِ لب پنجره

4.7K 1.1K 660
                                    

- بیشتر بخور پسر جون. هیونجین بودی درسته؟
خانم جئون با لبخند تکه گوشت روی کاسه کوچیک برنج پسر گذاشت.

هیونجین مودبانه سر خم کرد و تشکر کرد:
- ممنون خانم سونگ. درسته هیونجینم.

تهیونگ کنار هیونجین نشسته بود و نگاهش بین مادر جونگکوک و برادرش در نوسان بود. جونگکوک هم سمت راست تهیونگ نشسته بود و از زیر میز، انگشت های پاش رو روی پای تهیونگ گذاشته بود.

خانم سونگ نگذاشته بود تهیونگ و برادرش ناهار رو توی سوییتشون بخورن و براشون بولگوگی و فرنی کدو حلوایی درست کرده بود. تهیونگ آروم لقمش رو میجوید و ذهنش برای حرف زدن بسته شده بود. هیچ کلمه ای به ذهنش نمیومد که بگه. صدای تیک تیک ساعت دیواری سکوت رو میشکست.

خانم سونگ دوباره به حرف اومد:
- شما پسرا چرا با پدر و مادرتون زندگی نمیکنین؟

اوه! درسته؛ مادر جونگکوک نمیدونه قضیه چیه. تهیونگ من و منی کرد:
- خب..

هیونجین نگاهی به تهیونگ کرد و چیزی نگفت. حس کرد اگه توضیح بده، برادرش رو ناراحت میکنه پس سرش رو انداخت پایین. جونگکوک به کمک تهیونگ اومد:
- من بعدا برات میگم مامان.

خانم سونگ نگاهی به جونگکوک و بعد تهیونگ کرد:
- باشه. مجبور نیستی الان چیزی بگی پسر. ولی من باید در مورد این مسئله بدونم چون مهمه.

تهیونگ سر تکون داد:
- بله خانم سونگ.

زن لبخند زد و گفت:
- غذاتونو بخورین.

هیونجین نگاه زیر چشمی به خانم سونگ انداخت. این برخورد های صمیمی که از اول صبح تا حالا باهاشون مواجه شده بود یکم عجیب غریب بودن. هیونجین فکر نمیکرد کسایی که تاحالا ندیدنش جوری باهاش حرف بزنن و برخورد کنن انگار جزوی از خونوادشونه. نگاه زیر چشمی به برادر بزرگترش انداخت. تهیونگ خیلی راحت دوست پیدا میکرد. به نظر میرسید این خونواده عاشق تهیونگ بودن. اونا با هم خونواده بودن. هیونجین به خونه دوتا از دوست های صمیمیش رفته بود و وقتی بهشون گفته بود باید چند وقت خونه کسی بمونه اونا قبول نکردن و هیونجین حس میکرد اون دوستی ها صرفا... یه سری رابطه بی سر و ته بودن. اون هیچ دوست واقعی پیدا نکرده بود درصورتی که تهیونگ توی این مدت یه خونواده پیدا کرده بود.

تهیونگ نگاه کوتاهی به هیونجین کرد:
- چرا نمیخوری؟

هیونجین با گیجی سر تکون داد:
- میخورم!
و قاشقی از فرنی زرد رنگ خورد.

هوجین از اول ناهار تا اون موقع سکوت کرده بود و یه کلمه هم حرف نزده بود. این خیلی برای اون فسقلیِ فضول و وراج عجیب بود و تهیونگ سرش رو بالا آورد تا نگاهی به برادر جونگکوک بکنه. هوجین خیلی آروم غذا میخورد و نگاهش خیره خیره روی هیونجین بود.

𝘽𝙡𝙪𝙚 𝘾𝙪𝙥𝙘𝙖𝙠𝙚𝙨 ▪︎𝘷𝘬𝘰𝘰𝘬▪︎Where stories live. Discover now