60 | سوئیس

3.7K 1K 294
                                    

سلم🍉
*تعارف کردن مغز پسته

اهنگشم مالیدم توی کانال 💙
_________________________________________

تهیونگ، شونه های جونگکوک رو از پشت گرفت. برای لحظه ای، لرز خفیفی رو زیرِ انگشت هاش حس کرد که باعث شد فشار دستش رو بیشتر کنه.

هوای آخر تابستون، باید دلپذیر میبود. آخرین غنچه های پیچک ها هم باز شده بودن و عطر ملیحی، کوچه رو فرا گرفته بود. اما جونگکوک، فقط تلخی رو حس میکرد. تلخی واژه هایی که تقریبا چهار سال بود توی اعماق ذهنش جاگیر شده بودن و هنوز هم آهنگِ نیش دار و سوزنده شون، تک تک عصب های مغز جونگکوک رو به آتش میکشید.

- مهم نیست کی اون رو کشته جونگکوک. مهم اینه که گند زدی به آبرو و اعتباری که یه عمر براش زحمت کشیدم.

- حیف اون همه پولی که دادم و رفتی کلاس تکواندو.

- لیاقت هیچ کدوم از اون مدالهایی که برنده شدی رو نداری کوک.. لیاقت هیچی رو نداری!!

جونگکوک محکم پلک زد و چشمش رو از مردِ انتهای کوچه گرفت. بیشتر از این نمیتونست. برگشت و رو به تهیونگ ایستاد. دهانش همونطور نیمه باز مونده بود و بی هدف، مردمک های لرزونش رو روی تار و پودِ تیشرت پرتقالی رنگ تهیونگ میچرخوند.

تلخ بود.

همه چیز مزهٔ تلخی میداد. خاطراتی که تموم مدت به ته ذهنش رفته بودن و روشون با گرد و خاک سنگینی پوشیده شده بود، یکدفعه ای از زیر گردها بیرون جسته بودن. مثل اینکه کسی توی یک حرکت، تموم غبار رو از روی صحنه های خاک خورده ذهنش، زدوده بود. داشت میونِ اون گرد و خاکِ معلق و تلخ، خفه میشد.

وقتی به سختی آب دهانش رو قورت داد، گرمی دستی رو روی گونه اش حس کرد:
- جونگکوک، میخوای از اینجا بریم؟

تهیونگ سرش رو خم کرده بود و به آرومی ازش پرسیده بود. تهیونگ هم متوجهِ آشوبِ ذهن پسر شده بود. دستش از روی گونهٔ یخ کرده و بی رنگِ جونگکوک پایین اومد و روی دستش نشست:
- هوم؟

جونگکوک نفس عمیقی کشید:
- ولی.. مامانم رو رها نمیکنم. نه با اون..

برای تهیونگ اصلا سخت نبود که حدس بزنه اون مردِ مو خاکستری، پدر جونگکوکه. از اینجا نمیتونست متوجه بشه خانم سونگچی داره به اون مرد میگه. نگاهش رو دوباره به جونگکوک داد. پسرکش بی دفاع و گمشده به نظر میرسید. تهیونگ دست جونگکوک رو فشرد و لب زد:
- پس محکم وایسا. چیزی برای ترسیدن وجود نداره کوک.

جونگکوک زیر لب تکرار کرد:
- چیزی.. برای ترسیدن وجود نداره.. درسته..

تهیونگ دلش میخواست گنجشک سردرگمش رو بغل بگیره و به گوشه ای امن ببره. دور از ترس هاش و مشکلاتی که حل نشده، توی گذشته اش دفن شده بودن. اما اینجوری، جونگکوک قوی نمیشد. فقط فرار میکرد. باید یادش میداد چطور قفس ها رو نابود کنه تا هیچ ترسی نتونه محبوسش کنه. از بند ترسهاش رها بشه، و تا بلندیِ آزادیِ افکارش، اوج بگیره.

𝘽𝙡𝙪𝙚 𝘾𝙪𝙥𝙘𝙖𝙠𝙚𝙨 ▪︎𝘷𝘬𝘰𝘰𝘬▪︎Where stories live. Discover now