65 | متاسف نیستم!

3.7K 1K 401
                                    

خسته تر از اونی هستم که بخوام ادیت بزنم، کاش سوتی نداشته باشه🥲
_________________________________________

تمومِ مدتی که جونگکوک توی ماشین نشسته بود، گلوش از استرس خشک و بد طعم بود. اما مادرِ تهیونگ کاملا خونسرد و راحت به موسیقیِ بی کلامی که پخش میشد گوش سپرده بود.

کولرِ مازراتی، بوی نو و خوبی داشت. عطرِ مادر تهیونگ هم همینطور. چای سبز و بهارنارنج، ترکیب محشری داشت. اما جونگکوک، وقتِ فکر کردن راجع به خنکیِ این عطر ها رو نداشت. توی ذهنش داشت هر جمله ای رو پیشبینی میکرد و براش جواب پیدا میکرد!

- همینجاست!
جونگکوک با دیدنِ درختچه هایی که جلوی کافه رستوران بود، گفت.

مادر تهیونگ راهنما زد و کنار جدول ها پارک کرد. جونگکوک هول زده در رو باز کرد و خواست پیاده بشه که جسمی، محکم به عقب کشیدش. تلپی روی صندلی نشست و نگاهش به کمربندِ باز نشده اش افتاد. لعنتی...

زن ولی به روی خودش نیوورد و لبخندش رو برای ذهنش نگه داشت. مشخص بود پسر همین الانش هم داره پنیک میکنه! خندیدن بهش کار رو بدتر میکرد.

جونگکوک سریع کمربند رو باز کرد و پیاده شد. نفس عمیقی کشید و در ماشین رو بست. دستی به بلوز هویجی رنگش کشید و دنبالِ مادر تهیونگ راه افتاد.

وقتی وارد کافه رستوران شدن، زن عینک آفتابیش رو با متانت برداشت. صدای قدم هاش مثل صدای پیانویی که پخش میشد، آروم و شمرده بودن. جونگکوک از کفش های بنددار و راحتِ اون، خوشش اومده بود. شاید میتونست مدلِ غیر مارکِ همون طرح رو برای مادرش پیدا کنه و بخره.. حتما خوشحال میشد.

- اینجا بشینیم جونگکوک؟
مادر تهیونگ به میزی که نزدیکِ دیوار بود اشاره کرد.

پسر یکدفعه لبخند زد و سر تکون داد:
- اوه نه، بیایید بریم طبقه بالا! اونجا کلی گلِ آویزونی داره و به خیابون هم دید داره. خیلی قشنگ تره. میزاش هم مستطیلیه، شما مستطیل دوست دارید؟ میتونید عکسای قشنگی بگیرید! من همین چند شب پیش با تهیونگ اینجا بودم، پیتزاش محشره! البته باید پاستاش رو هم امتحان کنین چون تهیونگ میگفت خیلی خوشمزست...

صدای جونگکوک با متوجه شدن اینکه داره زیاده روی میکنه، کم کم به سمت خاموشی رفت.. اوه نه، اون از تهیونگ حرف زده بود.

جونگکوک وحشت زده به مادرِ دوست پسرش خیره شد. اگه عصبی میشد چی!؟

زن ولی با خونسردی گفت:
- خب پس بریم بالا. تهیونگ توی غذا خوش سلیقه ست، پس پاستا سفارش میدم. نزدیک ظهره.

و با لبخند کمرنگی، به پسر اشاره کرد تا دنبالش بیاد. جونگکوک پلکی زد و سر تکون داد. دنبال زن رفت و بقیهٔ راه رو تا به بالا برسن، چیزی نگفت.

جونگکوک هیچ وقت همچین نفسِ راحتی نکشیده بود!

✧・゚: *✧・゚:*

𝘽𝙡𝙪𝙚 𝘾𝙪𝙥𝙘𝙖𝙠𝙚𝙨 ▪︎𝘷𝘬𝘰𝘰𝘬▪︎Where stories live. Discover now